شخصینوشتها
قشنگی ِ همهچی وقتی پای رقابت میاد وسط رنگ میبازه. دیگه یه کار رو به خاطر لذت ناشی از خود ِ اون کار انجام نمیدیم. انجام میدیم تا مقایسه کنیم با دیگران و قلقلکمون بشه که بهتریم، بالاتریم، و کارمون درستتره!
از رقابت و مقایسه کردن یا شدن با دیگران فراری بودم همیشه. دوست دارم همیشه خودم رو نسبت به خودم بسنجم. ببینم بر اساس تواناییهای واقعیم کجا باید باشم و الان کجام.
وقتی مقایسه و رقابت کنی با دیگران، گرگ بودن میشه یه صفت خوب. دروغ و تظاهر رو میگن تیز بودن. حقکشی هم پلکان پیشرفت لابد…
راست میگه اریک برن که همهی ما درونمون احساس «من خوب نیستم» رو داریم و هر کاری میکنیم تا لحظهای تبدیل بشه به خوب بودن، بهتر بودن، برتر بودن و یه نفس راحت بکشیم که آها دیدی؟ من خوبم! و چون یه احساس واقعی نیست، زود تموم میشه و باز همون پروسهی تکراری.
این روزا دارم سعی میکنم رها باشم از هر مقایسه و رقابتی. گاهی مجبور میشم به خاطر این تصمیم بخزم تو پیلهی تنهاییم، رابطهمو با آدما کم کنم، ساکت و بیحوصله و بیمعرفت به نظر بیام؛ اما ارزششو داره واسه من.
میشکنم که ببینم زندگیم جوری باشه که خوب بیام به چشم دیگران و بعدها حسرت، که چرا جوری نبودم که به چشم خودم خوب بیام آخه!
از رقابت و مقایسه کردن یا شدن با دیگران فراری بودم همیشه. دوست دارم همیشه خودم رو نسبت به خودم بسنجم. ببینم بر اساس تواناییهای واقعیم کجا باید باشم و الان کجام.
وقتی مقایسه و رقابت کنی با دیگران، گرگ بودن میشه یه صفت خوب. دروغ و تظاهر رو میگن تیز بودن. حقکشی هم پلکان پیشرفت لابد…
راست میگه اریک برن که همهی ما درونمون احساس “من خوب نیستم” رو داریم و هر کاری میکنیم تا لحظهای تبدیل بشه به خوب بودن، بهتر بودن، برتر بودن و یه نفس راحت بکشیم که آها دیدی؟ من خوبم! و چون یه احساس واقعی نیست، زود تموم میشه و باز همون پروسهی تکراری.
این روزا دارم سعی میکنم رها باشم از هر مقایسه و رقابتی. گاهی مجبور میشم به خاطر این تصمیم بخزم تو پیلهی تنهاییم، رابطهمو با آدما کم کنم، ساکت و بیحوصله و بیمعرفت به نظر بیام؛ اما ارزششو داره واسه من.
میشکنم که ببینم زندگیم جوری باشه که خوب بیام به چشم دیگران و بعدها حسرت، که چرا جوری نبودم که به چشم خودم خوب بیام آخه!
و اینجوری ِ که حال من بهتر میشه! احساسم به خودم نیز…
پینوشت:
حس میکنم تورو / مهدی یغمایی [دانلود]
+ کاش سیو کردن ِ زمان به اندازهی و ِیست کردنش راحت بود!!
+ همیشه تلاش کردم و خواستم تکلیفم با خودم روشن باشه و این باعث میشه روابطم با آدما مشخص باشه و واضح. به عبارت بهتر “رو بازی میکنم”. اما با همهی تلاشم، خیلی جاها فرهنگ ِ به شدت تعارفپسند، دروغخواه و حقیقتگریزی که داریم محدودم میکنه…
+ امروز روز اول ماه رمضون ِ. تنها ماه قمری که برای من معنی خاصی داره همین ماه، تنها عید مذهبی که واسهم عید ِ، عید این ماه، و از معدود قوانین و مسائل اسلام ِ که من خیلی خوشم میاد و قبولش دارم. موافقم که ماه مهمانی خداست! خدا رو خیلی نزدیک میبینم به خودم. این ماه آرامش خاصی بهم میده و معمولا اتفاقات عجیب و سرنوشتسازی توش میافته برام! امروز حس خیلی خوبی دارم. امیدوارم امسال هم اینجوری باشه.
پینوشت: این مدت برای راه افتادن وبلاگم و سایر کارای جانبیش، خیلـــی به مُــجــدهـــ زحمت دادم. این اواخر هم درست شدن بخش نظرات، اضافه شدن لایک به آخر هر پست و شکلکها به بخش کامنتینگ که شما هم چند بار گفته بودین حاصل کارای مژدهست. ازش ممنونم ولی هیچجوری نمیشه واقعــا تشکر کرد. تا حالا برخورد داشتی با کسی که با رضایت کامل کاری رو برات انجام بده و خودشم دوست داشته باشه این کمک کردن رو؟ مژده از اون معدود آدماست…
آدم عجیبی هستم. مث تو. مث همه! دیدی بعضیا رو که با آب و تاب غیرمستقیم میخوان بهت بگن با بقیه فرق دارن؟؟ یکی نیست بگه خب عزیزدلم همه با هم فرق دارن! هیچ بنیبشری رو مگه میشه یافت که مث دیگران، نه، مث یه نفر دیگه باشه فقط؟! نه دیگه! همه با هم فرق داریم. همه منحصر به فردیم.
این روزها وقتی به خودم، به این آدم عجیب نگاه میکنم میبینم چهقـــدر زیاد تغییر کردم. ذهنیتم، باورهام، احساساتم، عقایدم، نگاهم به زندگی و آیندهم.
دو سال پیش تصویری که از بیست سال بعدم داشتم یه تارا، با مقدار قابل توجهی غمگینی و سکوت بود. آروم بود ولی حالش خوب نبود. خسته بود. دلش گرفته بود. بیشتر وقتشو دوست داشت یا کار کنه یا تو اینترنت سرگردون باشه. گوشهگیر و عمیق بود. مدام حس میکرد کم آورده. ترجیح میداد تعداد دوستاشو محدود نگه داره و به کسی زیاد نزدیک نشه. فاصلهش تا آدما خیلــــی زیاد به نظر میرسید.
امروز، تصویر ذهنیم از بیست سال بعدم به نحو خندهداری متفاوت ِ. نه اینکه کاملا دگرگون یا برعکس شده باشه ها! نه! فرق کرده فقط.
امروز اینو مینویسم تا پنج سال بعد بیام بخونمش ببینم اون موقع چه تغییراتی ایجاد میشه! کار جالبی ِ به نظرم…
تارا در سال ۱۴۱۰ نوشته شده توسط تارای ۱۳۹۰:
اولین چیزی که به ذهنم میاد دفتر کارم ِ! اون موقع درسم تموم شده و ده سالی هم تجربهی کاری دارم حدودا. یه مطب که یه کتابخونهی بزرگ توش ِ و پر از کتاب ِ. رنگ دیوارش رو نمیبینم ولی کفِش پارکت چوبی ِ. چند تا تابلو هم به دیوار ِ ولی هنوز برجستهترین ویژگیش کتابخونهمه…
یه خونهی کوچیک و جمع و جور هم دارم که توش تنها زندگی میکنم (احتمال ازدواج کردنم صفر ِ بر اساس عقایدی که دارم در حال حاضر. که بعید هم میدونم تغییر کنه!). کارم رو خیلـــی دوست دارم. بیشتر وقتم رو دوست دارم کار کنم. زمان آزادم رو بیشتر کتاب میخونم، فیلم و سریال میبینم، با دوستام قرار میذارم، طراحی میکنم. احتمالا کلاس خط و سولفژ رو تا اون موقع تموم کردم و گاهی هم روی اونا کار میکنم. به کتابی که دوست دارم بنویسم فکر میکنم. گاهی کتاب ترجمه میکنم. مث الان موزیک گوش دادن جزء برنامهی روزانهمه. تعداد دوستام احتمالا خیلی زیاد خواهد بود، زیادتر از الان. همچنان تعداد دوستای خیلی صمیمیم محدود خواهد موند ولی روابط اجتماعیم رو خیلی گسترش میدم. گرایشم به دوستان پسر و به اصطلاح جاست فرند تغییر کرده و ترجیح میدم فقط چند تا دوست اجتماعی جنس مخالف داشته باشم که خیلی خاص و “بامعرفت” باشن و اخلاقاشون بهم نزدیک باشه. واسه همین اکثریت دوستام همجنس خواهد بود. البته فعلا هم که برخلاف قبلا گرایشم به دوستان غیرهمجنس به صفر میل میکنه تقریبا…! همیشه از “بامعرفت” بودن ِ آقایون خوشم میومده که نسبت به خودم که ندیدم اونقدرا! ولی نقریبا مطمئنم بعدا متعادل میشم. میزان وقتی که واسه اینترنت خواهم گذشت کمی کمتر از الان خواهد بود. گشت و گذارهام هم اختصاصیتر میشه هم کاربردیتر. همچنان خواهم نوشت. به وقتم خیلی خیلی اهمیت میدم. تغییری که الان هم کمابیش خودش رو داره نشون میده…!
سومین چیزی که به ذهنم میرسه مشکل جسمیم هست که وقتی خودمو تصور میکنم مشکلی ندارم پس اون موقع وضعیت جسمیم عادی خواهد بود.
چه جالب! قبلا اولین چیزی که برام مهم بود وضعیت عشقیم بود و الان آخرین! واسهم مبهم ِ این موضوع. هیچ نظری در موردش ندارم. دوست دارم عاشق بشم. عاشق کسی که عاشقم باشه ولی نمیدونم اتفاق خواهد افتاد یا نه. چیزی که برام خیلی مهم ِ این ِ که یه رابطهی بدون مرز باشه و “ته” و “تا” نداشته باشه. کسی باشه که از وقت گذروندن باهاش خسته نشم و هرگز برام تکراری نشه. تصویری که تو ذهنم میاد این ِ که کنارش رو کاناپه نشستم و به شونهش تکیه دادم و صدای شومینه تو گوشمون ِ، قهوه مینوشیم و هر دو به این فکر میکنیم که از بودن با هم چه خوشحالیم. اینو از لبخندی که وقتی بهش نگاه میکنم به صورتم میپاشه و لذتی که تو نگاهش ِ وقتی به چشمام خیره میشه میفهمم. در این مورد خیلی سختگیر خواهم بود و واسه همین ممکن ِ هرگز پیش نیاد.
تا آخرین لحظهی زندگیم فعال خواهم موند و سرحال. لحظاتی غمگین خواهم بود یا شاید خسته و حتی دلتنگ، ولی مطمئنم این لحظهها اینقدر کمدوام هستند که بشه با آوانس چشم پوشید ازشون.
پینوشت:
چه آرامش و لذتی تزریق میکنه بهم این آهنگ. Anothere You / Cascada [دانلود]
وقتهایی هست که عصبی میشم، بیحوصله و خیلی حساس. دلیلش رو هم دقیقا نمیدونم! طیف وسیعی از دلایل زیستی مثل نزدیکی به روزهای قرمز تقویم تا روانی مثل به شدت تحت فشار بودن و اجتماعی مثل شلوغ بودن خونه رو هم دربرمیگیره [یعنی همهی این مسائل باید با هم اتفاق بیفته تا من به اینجا برسم…].
اینجور وقتها تو روابط اجتماعی عادیم اما نقاب به چهره. نقابی که مدتهاست کسی متوجه ِ بودن یا نبودنش روی صورتم نمیشه…
و این خوب ِ چون معلوم ِ بازیگر خوبیام و بد ِ چون کسی نمیدونه نقاب دارم یا نه و آدم از این واقعیت دردش میگیره!
اوایل شروع مشکل جسمیم، به شدت حساس بودم و خودرای. یعنی هرچی من بگم باید همون میشد و اگر نمیشد بلد بودم چهجوری با سوءاستفاده از مشکلم و جلب ترحم خانواده حرفمو به کرسی بشونم! و خب پشت همین سرسختی و لجبازی، نازکنارنجی بودن و اشک دم ِ مشک بودنمو میپوشوندم.
یکی از موارد مخالفت ورزیدنم بیرون رفتن از خونه بود. دوست نداشتم زیاد از خونه برم بیرون و کسی هم حق نداشت مخالفت کنه باهام! از اونجایی که به اوج رسیدن مشکلم همزمان شد با سالهای دبیرستان و منم غیرحضوری میخوندم و فقط واسه امتحان میرفتم مدرسه، چهار سال خونهنشین بودم تقریبا. اینقدر به این رفتارم ادامه داده بودم که دیگران هم معتقد شده بودن بهتر ِ تو خونه باشم من! و حتی چند نفری پیشنهاد دادن دانشگاه رو به صورت “از راه دور” طی کنم. خودم اما دنبال تغییر بودم. کلا هم آدم هیجانخواهی هستم و برنامهی روتین و تکراری خوشایندم نیست چندان. این شد که از پیشدانشگاهی دیگه مصمم شدم برم دانشگاه و حضوری ادامه بدم و دنیامو وسعت بدم مقداری! خلاصه خوندم و قبول شدم و وارد یه مرحلهی جدید شدم. اما محیطم همچنان به دانشگاه محدود بود و تازه کلی هم به خودم افتخار میکردم!! به ندرت جای دیگهای میرفتم و وقتی هم که پیشنهاد میشد بریم بیرون اینقدر بهونه میآوردم که طرفم پشیمون میشد اصلا!
مدتی ِ که تغییر کردم و یه تحول جدید واسه خودش جون گرفته و داره جولون میده در درونم. قلقلک میشم که برم بیرون و خوشم میاد از این کار. یهجوری که الان خودم پایهم واسه بیرون رفتن. نمیگم بیرون رفتن لذت خاصی داره یا خیلی مهم ِ، اما ذهن من رو آرومتر، تنوعطلبیم رو تا حدی ارضا میکنه، از خودم بیشتر خوشم میاد و به تصویر ذهنی ایدهآلی که دارم نزدیکترم میکنه. از همهی اینا گذشته، برخلاف اکثر آدما که چون زیاد بیرون میرن تقریبا همهچیز رنگ عادت گرفته، واسه من پر از تجربهس و چیزای نو. دقتی که ذهن کنجکاوم رو خوشحال میکنه.
پینوشت:
۱- نمیتونم واسه دوستان بلاگفایی کامنت بذارم، چون اون کد پنج رقمی واسهم باز نمیشه! کسی میدونه چرا؟
۲- حسابی که فکر کردم دیدم تصمیماتم تا الان به جز یکی دو مورد جزئی درست بودن و همچنان بهشون پایبندم. فایدهی این عمیق شدن این بود که مسیری که در پیش گرفتم واسهم روشن شد و جواب چراها باعث شد پر از تردید نباشم و تکلیفم با خودم مشخص باشه. الان بیشتر خودمم و کمتر گیج…
سخت است. وقتی بعد از مدتها یا شاید حتی برای اولین بار در زندگیت بنشینی فکر کنی بیوقفه، و دوان دوان در میان انبوه خاطرات و افکارت بخواهی سردربیاوری اینجا که ایستادهای کجاست؟ کجا میروی؟ چرا؟ و یک بازنگری عمیق به مسیر.
همهی تصمیمهای مهم زندگیت را به عقب بازگردانی و این بار بخواهی از درون خودت بهشان نگاه کنی و نگاههای درونیشدهات که مال تو نیستند را دور بریزی. خود ِ واقعیات را جستجو میکنی، میخواهی همان باشی و به جهنم اگر کسی خوشش نیاید. از نو بسازی و نترسی از تغییر. سوال “اگر نمیترسیدی چه میکردی؟” از کتاب چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد را بارها از خودت بپرسی و بیشتر و بیشتر فاصله بگیری کردههایت در حال حاضر!
و از لابهلای همهی اینها لبخند دردناکی بزنی و در ذهنت طنین بیفتد که: اوووه چه دورم از خودم…
پینوشت: از عصار خوشم میاد اما ترانههاش چندان باب میل من نیست. این آهنگ که حدس میزنم خیلیها نشنیده باشنش شاهکار عصار ِ از دید من و شده آهنگ شبهای من… پیشنهاد میکنم حتما دانلودش کنین: [کلیـک]
چند روز پیش با یکی از دوستان فیـ.سبوکی بحث میکردیم که لابهلای حرفها به یکی از خصوصیات اخلاقی من اشاره کرد که خودم تا الان اصلا متوجهش نشده بودم و جا خوردم! اسم ویژگی من رو گذاشت “حکمت” و اینجوری تعریفش کرد که: “وقتی یه چیزی رو میدونی بهش عمل میکنی” و توضیح داد که فرق دونستن و حکمت در همین عمل کردن ِ.
بعد یه اپلیکیشن تو فیـ.سبوک هست به اسم آینه. مطمئنا معرف حضور همهی فیـ.سبوکبازان هست. تو این اپلیکیشن دوستان میتونن بر اساس سوالهای تعریفشده در موردت اظهارنظر کنن و تو نیز متقابلا نظرت رو بگی. دیروز یکی دیگه از دوستان در پاسخ به سوال “آیا ایشان عجول هستند؟”، فرموده بودند “بله”…
دیشب هم که داشتم با رزا گپ میزدم، بهم یادآوری کرد سر تصمیمم وایسم! که ذهنم من اینجوری پردازشش کرد که: “تارا سر تصمیماتت واینمیستی”، درست هم بود البته. تو پایدار موندن بر سر تصمیمهام مشکل دارم گاهی…
از اونجایی که من خیلی در مورد خودم فکر میکنم و سعی میکنم خودم رو خوب بشناسم یه لحظه جرقهای تو ذهنم زده شد. این جرقهی مذکور، سه ویژگی فوق رو به صورت یک خط مستقیم به هم پیوند داد!
چون من دوست دارم به چیزی که فکر میکنم درست ِ عمل کنم و عجول بودنم باعث میشه نتونم به صورت یه دانش ِ بالقوه مدتی تو ذهنم نگهش دارم، وقتی در مورد یه موضوعی فکر میکنم و به نتیجهی خاصی میرسم هرچه سریعتر به دنبال راهی برای عملی کردنش میگردم و اساسا نمیذارم این شناخت جا بیفته، تجزیهتحلیل شه، اصلاحش کنم بعد به مرحلهی عمل برسونمش! و چون سخت معتقدم “اشتباه را تصحیح نکردن خود اشتباه دیگریست”، به محض اینکه به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم دوباره به سرعت دست به کار میشم و شناخت و دانش جدیدم رو به مرحلهی اجرا میذارم! و همین باعث میشه نتونم سر تصمیماتم بمونم…
یه جور انعطافپذیری با چاشنی عجول بودن و حکمت، مترادف شده با تصمیمگیری سریع و گاه متضاد؛ و این اصلا خوشایندم نیست.