آرشیو ماهانه: اکتبر 2011

دارم به این فکر می‌کنم که وبلاگنویسی رو بذارم کنار.

به نظرم گفتنی‌ها رو گفتم.

روزمره نویسی هم با سبک و سیاق و چارچوبی که واسه این وبلاگ ساختم جور نیست.

فعلا در حد فک کردن ِ اما من معمولا چیزایی که به طور جدی بهشون فکر می‌کنم رو عملی می‌کنم. به قول محمد [یکی از دوستان عزیزم]، فقط حرف نمی‌زنم و اهل عملم.

نمی‌دونم.

شاید…

بعضی‌ها تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست، با تو که جای خود دارد!!

                 

مامان می‌پرسه آیا خجالت نمی‌کشم اتاقم این‌قدر به هم ریخته‌س و شونصد تا کتاب دور خودم جمع کردم در حالی‌که به یک دهمشم نیاز ندارم؟ همچنان‌که سرم روی کتاب بود نچ‌ی تحویلش دادم و اضافه کردم خیلی هم باکلاس ِ اتفاقا که دور و بر آدم پر از کتاب باشه، حتی به شکل ریخت و پاش!

راستش به طور کلی آدم مرتبی نیستم! مثلا بذارین همین الان از دسکتاپم یه عکس بگیرم بذارم! [کلیک] :دی

ولی اینکه خوشم میاد دور و برم پر از کتاب باشه ربطی به شلخته بودنم نداره. من عاشق کتابم. یکی از آرزوهام این ِ که بعدا یه خونه داشته باشم که یه اتاقش فقط کتابخونه باشه! دیدی بعضیا وقتی اطرافشون گل و گیاه باشه احساس آرامش می‌کنن و ریلکس می‌شن؟ کتاب واسه من این نقش رو ایفا می‌کنه…

دردم میاد وقتی می‌بینم هنوز اکثر مردم فکر می‌کنن وقتی باید برن پیش روانشناس:

که هیچ کنترل ذهنی یا روانی روی رفتارشون ندارن؛

که دیوونه باشن؛

که مشاوره تحصیلی بگیرن!

بعد هم یا انتظار دارن روانشناس تو دو سه جلسه معجزه کنه و نسخه بپیچه، یا نصیحت کنه و باید و نباید رو مشخص کنه.

یه عده هم در جواب اینکه بهشون توصیه می‌شه برن پیش روانشناس می‌گن حالا فرض کن رفتیم!، با حرف زدن که چیزی حل نمی‌شه!

 

خیلی وقت بود که نگفته بودم اااه باز هم همون سه‌شنبه‌های لعنتی! سه‌شنبه طبق طالع‌بینی روز شانس من ِ و از اون‌جایی که اساسا انسانی فاقد شانس می‌باشم، این مقوله برعکس شده بود و همیشه سه‌شنبه، مخصوصا شب‌هایش دلگیر بودم و بی‌حوصله.

اما مدت‌ها بود که دیگر حساب سه‌شنبه بودن یا نبودن روزهای هفته از دستم رفته بود! حس می‌کردم گم شدم. انگار یک تکه از من جدا شده باشه، وجودم ناکامل بود. خسته بودم. خیلی…

این روزها دارم سعی می‌کنم خیلی به خودم اهمیت بدم. نسبت به کارهایی که انجام می‌دم، هدف‌ها، آرزوها، حتی خوش‌گذرونی‌ها آگاه باشم. وقتی برگشتم به سمت خودم، دلم سوخت واسه درونم. اینکه چه‌قدر بی‌رحمانه رفتار کردم با خودم. از بیرون که خودمو نگاه کردم اشکام سرازیر شد از این همه شکنجه‌ی روانی که نسبت به خودم روا داشتم.

هنوز هم دلم برای خودم خیلی تنگ است، خیلی…

اولین سه‌شنبه‌ی غیرلعنتی ِ زندگانیم مبارک!

عادت دارم تو مسیرهای خیلی خلوت آهنگای گوشیم پلی آل بشه؛ داشتم از دانشکده‌ی پردیس می‌رفتم دانشکده‌ی خودمون [حدودا یه ربع طول می‌کشید] و این بار هم همین کار رو کردم.

تو راه از مسجد دانشگاه صدای اذان پخش شد. ناخودآگاه دستم رفت سمت گوشی که موزیک رو استاپ کنم؛ اما نه، دستمو کشیدم! از خودم پرسیدم چرا می‌‌خوای این کار رو بکنی؟ یه حسی درونم گفت به احترام اذان. باز پرسیدم مگه اذان واسه‌ت معنای خاصی داره؟؟ جا خوردم! تشر زدم که بس کن و کار درست رو انجام بده! “والد” درونم بود که داشت سرزنشم می‌کرد. اما ساکت نشدم. “بالغ”م می‌خواست سردربیاره از دلیل کارم و “والد”م هرکاری کرد موفق نشد خفه‌ش کنه! جواب دادم چون از اول یاد گرفتم به اذان احترام بذارم. “بالغ”م اما براق شد طرفم که: اول اول ِ، الانم الان ِ!

به فکر فرو رفتم. از صدای اذان خوشم میومد. گاهی یه حس روحانی بهم می‌داد ولی معنای خاصی نداشت برام. کسی هم اون اطراف نبود که صدای موزیک بخواد حتی واسه دیگری مزاحمت ایجاد کنه و به عقایدش بی‌احترامی شه! خودم هم که…

لبخند زدم. موزیک رو قطع نکردم و به راهم ادامه دادم.

 

پی‌نوشت: خدااااااای من! خواجه‌امیری کی این آهنگ رو خونده بود؟؟ چرا من نشنیده بودم پس؟؟ عــــــــالی خونده و توصیه می‌کنم حتما حتما دانلود کنین. [کلیک]

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB