آرشیو ماهانه: ژوئن 2015
کتاب قلعه متحرک هاول Howl’s Moving Castle یه داستان فانتزی جذاب و گیراست برای همه کسانی که این سبکهای داستانی رو دوست دارن.
سوفی برام نماد تسلیم نشدن بود؛ نماد زندگی تو زمان حال به جای بغل گرفتن زانوی غم. تغییرات شخصیتی سوفی در نتیجه تغییر سن و سالش برام خیلی جالب و بامزه بود. شخصیت هاول و دیوونهبازیهاش یه طنز خیلی بامزه داره که قادره حتی وسط یه ماجرای کاملا جدی شما رو بخندونه!
به نظرم جونز خیلی عالی از پس شخصیتسازیها براومده. داستان با وجود فانتزی و حتی گاه تخیلی بودنش، اونقدر خوب باورپذیر از آب دراومده که شما رو تو لذت ادامه دادن داستان با خودش میکشونه و همراه میکنه. هیچ چیز در این داستان اتفاقی نیست، هیچ چیز بیدلیل رها نشده. حتی کوچکترین اتفاقها مبدأ و مقصد دارن. کل داستان مثل یک پازل هوشمندانه کنار هم جفت میشه. داستان در عین سادگی و پیچیده نبودن کشش منحصربهفردی داره.
خلاصه اینکه اگر سبک کتابهای فانتزی رو میپسندین، کتاب قلعه متحرک هاول رو از دست ندین.
توصیه اکید دارم کتاب رو قبل از انیمهش ببینید. تو کارتونش علاوه بر اینکه داستان رو خیلی جاها از مسیر اصلی کتاب جدا کردن و به سبک متفاوتی پیش بردنش، فاقد ظرافتهای کتاب هم هست. میشه گفت اصلا قابل مقایسه نیستن! دیدن کارتونش خالی از لطف نیست اما یادتون نره حتما بعد از کتاب، و نه قبلش.
این کتاب رو خیلی دوست داشتم و از خوندنش راضیام.
باز آمد، بوی ماه رمضان (بر وزن باز آمد بوی ماه مدرسه)!
یک ماه از کارم مرخصی گرفتم واسه اینکه بتونم بدون شنیدن غر زدنهای مامانم و خب احتمالا ضعف و بیحالی خودم روزه بگیرم. همین دیروز یکی بهم گفت میخوای یک ماه حقوق نگیری به خاطر روزه گرفتن؟ بهش جواب دادم آره و با خودم فکر کردم پول رو واسه چی میخوام؟ واسه لذت بردن از زندگی، واسه شادی. پول رو میخوام واسه زندگی و نه زندگی رو واسه پول. کار رو میخوام واسه احساس رضایت از زندگی نه اینکه واسه راضی بودنم کار کنم. خیلی وقتا حساب کتاب این چیزا از دستمون درمیره و باید مواظب باشیم.
با خودم تو ماه رمضون قرارداد بستم روزی یه کتاب بخونم، یه فیلم ببینیم و یه درس از برنامه آموزشی Rosetta Stone.
از اونجایی که آروم و قرار داشتن جزء اصول زندگی من نیست، همیشه باید یه برنامه چالشی برای خودم تدارک ببینم! آخر این ماه سی تا کتاب خوندم سی تا فیلم دیدم و از این بابت خیلی هیجانزدهام. سعی میکنم از همه کتابهایی که میخونم و فیلمهایی که میبینم اینجا بنویسم.
پینوشت: اینا واسه زندگی شخصی خودمه و مسلما واسه هرکسی صدق نمیکنه. مثلا اونی که داره خرج زندگیو میده و اگر نره سر کار نیازهای اصلیش قابل برآورده شدن نیستن نمیتونه یک ماه مرخصی بگیره، یا اونایی که کار کردن اصلا اونقدر خستهشون نمیکنه که نیاز باشه تو این ماه نرن سر کار و هزار تا چیز دیگه. اونچه من مینویسم در مورد زندگی خودمه، نه یه نسخه که میتونه واسه همه پیچیده بشه.
بعدنوشت: فقط از کتابها و فیلمهایی مینویسم که در موردشون حرفی برای گفتن دارم یا خیلی ازشون خوشم بیاد، نه همهشون.
جمعه فیلم Before I Go to Sleep رو دیدیم. قبل از دیدنش از سایت IMDB ژانر و امتیازشو چک کردم.
ژانر فیلم Before I Go to Sleep رمزآلود، درام، عاشقانه بود و امتیازش ۶.۳ بودم. یه جورایی خودم رو آماده دیدن یک فیلم متوسط کرده بودم که با اولین سکانس فیلم میخکوب شدم!
داستان در مورد خانومی هست با بازی عالی نیکول کیدمن، که هر روز صبح از خواب بیدار میشه و هیچی از روز قبل و روزهای قبلش یادش نمیاد. آخرین خاطرهش تو چهل سالگی برمیگرده به بیست ســــال قبل! تا اینکه ارتباطش با یک متخصص اعصاب زندگیش رو زیر و رو میکنه و …
من از دیدن این فیلم خیلی لذت بردم و حتما توصیهش میکنم. به نظر من یکی از ویژگیهای مهم یه فیلم با ژانر معمایی اینه که قدرت اساسی تو سوپرایز کردن بیننده داشته باشه و شخصیت فیلم برات اینقدر قابل لمس بشه که بتونی خودت رو تو بطن داستان ببینی و Before I Go to Sleep به خوبی از پس این کار براومده.
خطر لو رفتن داستان:
[اگر میخواین این فیلم رو ببینید، این بخش رو بعد از دیدن فیلم بخونید.]
تو یه سکانس دکتر نش به کریستین میگه شواهد نشون میده که قبل از حملهای که بهش بشه در حال خیانت به همسرش بوده. کریستین با تعجب میگه ولی فکر نکنم من از اون مدل زنهایی باشم که به شوهرشون خیانت میکنن. و دکتر نش میگه از کجا میدونی؟؟
این سکانس رو من خیلی زیاد دوست داشتم. شناختی که کریستین از خودش داشت مربوط به بیست سالگیش بود و به نظرش خیلی دور از ذهن بود که به شوهرش خیانت کرده باشه! و این دقیقا فکری هست که خیلی از ماها ممکنه داشته باشیم.
این دقیقا مطابقه با این فکر که «مرگ مال همسایهست». همه چیزایی که ما خودمونو از اونا مبرا میدونیم، ممکنه سراغ خودمون بیاد با اینکه اصلا فکرشم نمیکردیم.
بیاین هیچوقت به خودمون غره نشیم و هیچوقت دست از خودکاوی کردن خودمون برنداریم. اتفاقا برعکس، هروقت دیدیم یه ویژگیهای توی دیگران برامون خیلی آزاردهندهست دنبال اون ویژگی درون خودمون بگردیم!
کتاب بابا لنگ دراز Daddy Long Legs یکی از بهترین کتابهایی هست که خوندم. یک کتاب متفاوت و بینظیر، با سبکی متفاوتتر و بینظیرتر.
درسته که این کتاب و کارتونش سهم مهمی تو خاطرات بچگی و نوجوونی ما داره، اما داستانش حتی برای منی که تو سن جوونی خوندمش اصلا خسته یا کسل کننده نبود.
من عاشق کتابهای بی زمان هستم! یعنی کتابهایی که هر زمانی و با هر سن و سالی خونده بشن یک جذابیت تازه دارن!
جودی مظهر و نماد زندگی تو زمان حال هست. این شخصیت خیلی عالی به ما یاد میده به جای اینکه از مشکلات گذشته زانوی غم بغل بگیریم، حال رو دریابیم! به جای تاکید بر نداشته هامون، اونچه که داریم رو ببینیم!
من فکر میکنم هر کس در زندگیش و قبل از مرگش باید حداقل یک بار این کتاب رو بخونه!
جملات و بخشهای ماندگار کتاب بابالنگدراز:
وقتی که آدم به شخصی، محلی، یا روش مخصوصی در زندگی عادت کرد و ناگهان آن را از دست داد یک جای خالی در دل آدم باقی میگذارد.
…
خدای آنها (که دست نخورده از اجداد خود به ارث بردهاند) نظرتنگ، غیرمنطقی، بیعدالت، خسیس، منتقم و متعصب است. شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبردهام. من آزادم که خدای خود را آنطور که دلم میخواهد مجسم و انتخاب کنم. خدای من مهربان، بخشنده، دلسوز، چیزفهم و اتفاقا خیلی هم شوخ است.
…
بابا من راز خوشبختی را پیدا کردهام و آن این است که برای حال زندگی کن. افسوس گذشته را خوردن و به انتظار آینده به سر بردن غلط است. بلکه باید از این لحظه حداکثر استفاده را برد.
من میخواهم هر ثانیه از زندگیم را خوش باشم و میخواهم وقتی که خوش هستم بدانم خوش هستم!
بعضیها زندگی نمیکنند، مسابقه دو گذاشتهاند، میخواهند به هدفی که در افق دوردست است برسند و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده میدوند و زیباییهای اطراف خود را نمیبینند. آن وقت روزی میرسد که پیر و فرتوت هستند و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بیتفاوت است.
…
آیا داستان آن استاد آلمانی را شنیدهاید که با زینت آلات مخالف بود و آنها را زائد میدانست؟ وی معتقد بود که لباس را برای پوشش بدن باید پوشید و بس! زیبایی لزومی ندارد. زن استاد که موجودی مهربان و سربراه بود طریقه اصلاح لباس را قبول کرد و لباسهای کیسه مانند میپوشید. خیال میکنید استاد چه کرد؟ با یک دختر خواننده که سر تا پا یک پارچه مد بود فرار کرد!
…
آدم هوس چیزهایی که مزهاش را نچشیده هرگز نمیکند، ولی بعد از اینکه یک بار مزه نعمتی را چشید آن وقت دیگر محرومیت از آن مشکل است. برای اینکه آن وقت آدم خود را به داشتن آن نعمت محق میداند.
…
من با چشمی دورنمای زندگی را تماشا میکنم که سایر دختران که در محیطی مساعد بزرگ شدهاند نمیبینند. بسیاری از دختران هستند که نمیدانند خوشحال و سعادتمندند. آنها چنان به خوشیها عادت کردهاند که احساساتشان فلج شده است. اما من، هر لحظه خوشبختی خودم را احساس میکنم و یقین دارم که خوشبختم و هر واقعه نامساعدی هم که پیش آید، به این عقیده باقی خواهم ماند و به ناراحتیها (حتی دندان درد) مانند تجربه جالبی مینگرم و از اینکه از تجربه تازهای غافل نماندهام خوشحالم. آسمان بالای سر من به هر رنگی باشد، من برای هرگونه سرنوشتی حاضرم.
…
آیا شما به آزادی اراده عقیده دارید؟ من عقیده دارم. بی چون و چرا من به فلاسفهای که فکر میکنند هر عملی که از آدم سر بزند غیر قابل اجتناب و نتیجه تجمع عوامل غیرارادی است مخالفم و آن را سخیفترین عقاید میدانم، در این صورت هرکس هر کار کرد، کرد، کسی هم ملامتش نمیکند، وقتی که کسی عقیده به تقدیر داشته باشد طبیعی است که مینشیند و میگوید هر چه خدا بخواهد همان است.
…
من از مردمی که مینشینند و رو به آسمان میکنند و چشمها را در چشمخانه میگردانند و میگویند «خواست خدا چنین بوده است» در حالیکه یقین دارند چنین نیست خیلی عصبانی میشوم.
افتادگی یا تسیلم و رضا یا هرچه میخواهید اسمش را بگذارید علامت سستی و درماندگی است. من پیرو مذهب زندهتر و مبارزتری هستم.
خیلی وقته که مثل قدیم دستم به نوشتن نمیره، حتی تو چند پست قبل نشستم تحلیل هم کردم، آخرین تلاشم برای بیشتر نوشتن برگشتن به قالب قدیمی پرشین بلاگم بود که جواب نداد!
منطقی هم هست که جواب نده! اساسا من دیگه سارای سال ۸۸ و ۸۹ نیستم!
از اون روزها خیلی سال گذشته.
از اونجایی تسلیم شدن تو ذات من نیست این بار تصمیم گرفتم روش نوتری رو امتحان کنم! اونم پذیرفتن خود جدیدم و نوشتن از زبون و دیدگاه سارای جدید هست! تارا میرکا دیگه حرفی برای گفتن نداره! مگه یه آدم مرده میتونه حرف بزنه؟
حالا فرصت دادن یه مجال تازه به شنیدن از ساراکو هست…
تو همین افکار بودم که رضا بهم گفت برام یه سوپرایز هیجانانگیز داره! و سوپرایزش این قالب تازه واسه وبلاگم بود! و این قالب دقیقا همونیه که میخواستم! همه چیزش! حالا مثل زندگیم، رنگ و لعاب خونه مجازیمم امضای مردی که عاشقشم رو دنبال خودش داره!
دیدی آدم وقتی اتاقشو، خونهشو رنگ میزنه، کاغذ دیواریشو عوض میکنه، یه حس تازگی میپیچه تو وجود آدم؟ مثل عید، مثل نو شدن، مثل خونهتکونی! حس من هم همونه! دیروز رو یه تولد مجدد واسه وبلاگم و وبلاگنویسیم میدونم!
تولد دوبارهم مبارک!
پینوشت: دوستان من ممکنه نتونم هرکسی که منو لینک کرده رو پیدا کنم تا متقابل لینکش کنم، لطفا خودتون اگر منو لینک کردین تو کامنتدونی بهم اطلاع بدین، ممنونم