شخصی‌نوشت‌ها

بی‌معناست مصلحت‌اندیشی برای کسی که با بند بند وجودش تو را دوست دارد! اینکه بگویی برو و گمان کنی این‌گونه برای او بهتر است؛ وقتی که “بهتر” برای او، با بودن در کنار تو معنی شود با همه‌ی کم و کاستی‌ها. اسمش را مصلحت‌اندیشی نگذارید. بگویید شانه خالی کردن!، بی‌تفاوت بودن و خودخواهی. اسمش این است که به اسم مصلحت‌اندیشی خیال خود را راحت کنی و بروی؛ و بعد، فکر کنی فداکاری کرده‌ای!

اسمش را مصلحت نگذارید، بگویید شانه خالی کردن…

+ این پست مخاطب خاصی نداره…

+سبک نوشتاریم تغییر کرده و فکر نکنم دیگه به حالت قبل برگرده. این سبک رو ترجیح می‌دم.

دلتنگ شدن وقتی درد دارد که دلتنگ ِ کسی شوی که با مفهوم دلتنگی بیگانه باشد؛ وگرنه آن حسی که به درون آدمی می‌خزد و تمام وجودش را تحت تاثیر قرار می‌دهد، دردی که در درونش غوغا می‌کند، دلنشین هم هست! تنها همین بس است که بدانی حسی‌ست مشترک!، آن وقت لبخند می‌زنی، لذت می‌بری و این یعنی زندگی…

Miss

نسل من، نسلی ست که گیج و سردرگم مانده برای کارهایش. برای هر تصمیمی، هر عملی، هر فکری، هزاران ایدئولوژی به ذهنش هجوم می‌آورد و او ناچار به انتخاب می‌شود.

انتخاب بین آنچه که واقعا فکر می‌کند خوب است، آنچه گمان به خوب بودنش می‌برد و آنچه به او گفته‌اند خوب است!

از همین‌جاست که مفاهیم و ارزش‌ها نسبی می‌شوند. خوبی و بدی مطلق، معنای خود را از دست می‌دهند.

نسل من، گیر افتاده میان لیبرال و دموکرات یا دیکتاتوری، اسلام و دین یا غیراسلام!، سرمایه‌داری یا سادگی، غربی یا شرقی، عربی یا ایرانی.

ساعت‌ها می‌نشینیم به بحث، که فرهنگمان از دست نرود یا گاهی هم‌دیگر را به این نتیجه رساندن که: به درک که از دست برود؛ اما به واقع مانده‌ایم که این فرهنگی که برای از دست نرفتن یا رفتنش به جان هم افتاده‌ایم، چی هست اصلا!!

واقعا بیایید ببینیم اگر زمان را تا قبل از صفویه و رسمی شدن تشیع به عقب برگردانیم، از فرهنگ آن روزها چه می‌دانیم؟؟

چه قشنگ این بیت مولانا، حس ِ الان ِ من را به تصویر می‌کشد:

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / بازجوید روزگار وصل خویش

اما اصل ما، ریشه‌ی ما، فرهنگ ما کجاست؟ چه بود؟ چه هست؟ کدام را باید برگرداند و به زمان حال آورد و کدام را باید کنار گذاشت و چه چیزهایی باید به آن افزود؟؟ برای از دست نرفتن کدام فرهنگ باید تلاش کرد اصلا؟

ولی چه کسی به جواب این سوال‌ها اهمیت می‌دهد!! همین که حجاب سفت و سختی داشته باشی و در خیابان دست دوست‌پسر/دخترت را نگیری برای همه کافی‌ست!!!

یک وقت‌هایی نمی‌دانی چه بگویی. پر از حرف‌های نگفته‌ای. حرف‌هایی که به گمان خودت، به هیچ‌کس نمی‌شود گفت و تو، اما نیاز داری این کوله‌باری که روی شانه‌هایت سنگینی می‌کند را زمین بگذاری و تکه‌ای از آن را با کسی شریک شوی و او بفهمدت. بدون هیچ قضاوتی، سرزنشی، نسخه‌پیچی‌ای، شنوای حرف‌هایت باشد، شانه‌ات را بفشارد، سر تکان دهد و بگوید “اوممم درک می‌کنم”…

مرسی از همه‌ی کسانی که تو بحث شرکت کردن. همون‌طور که تو کامنتدونی هم گفتم، نظر برنا بیشتر از نظر بقیه به نظر من شبیه بود.

در کل نظر شخصی من این ِ که اون عشق افلاطونی موجود در افسانه‌ها تو جهان واقعی مصداق نداره و آدما با دنبال همچین چیزی گشتن وقت خودشون رو تلف می‌کنن! به نظر من یه عشق ِ یک‌طرفه‌ی خیلی شدید، بیشتر واسه کسانی اتفاق میفته که تو رویا زندگی می‌کنن. عشق دو طرفه به معنای واقعی هم شرطش این ِ که هر دو طرف به یک میزان عاشق باشن؛ درحالیکه تو دنیای واقعی معمولا و تا جایی که من دیدم همیشه، یکی بیشتر عاشق ِ.

و به نظرم عشق همیشگی وجود نداره. یه اقلیت خوش‌شانس اونایی هستن که عشقشون تبدیل می‌شه به یه دوست داشتن ملایم.

عشق واسه هر دو نفر، و توی هر رابطه، به نحو خاصی تعریف می‌شه و به نظر من این غلط ِ که یه تعریف کلی از عشق داشته باشیم و اونو ملاک قرار بدیم و بگیم عاشقیم یا نه. هر وقت کسی قلبش برای دیگری بتپه، با خوشحالیش خوشحال و با غمش غمگین شه، دوست داشته باشه وقتشو صرفش کنه، دوست داشته باشه تا جایی که واسه‌ش مقدور ِ بهترین چیزا رو براش بخره و خرج کنه، آرامشش در کنار اون معنی بشه، زندگی کنارش قشنگ‌تر و بامعنی‌تر بشه و به آخر رابطه فکر نکنه یعنی عاشق ِ! [اینا چیزایی بود که در لحظه به ذهنم رسید و ممکن ِ بشه چیزای زیادی رو بهش اضافه کرد و این یه کلیت ِ]

به “عادت” می‌گن “عشق”.

به “دوست داشتن” می‌گن “عشق”.

به “هوس”، به “خوش اومدن”، به “خودخواهی”، به “ارضای حس مالکیت” نیز…

اما واقعا عشق چی‌ ِ؟

یا اصلا وجود داره؟

آیا از بین می‌ره؟ عادی می‌شه؟ تموم می‌شه؟

چی باعث شد (یا می‌شه) به این نتیجه برسید که عاشق شدین؟ تپش قلب؟ معنی گرفتن زندگی؟ خوشحال و شاد بودن؟

نظر خودم رو در آخر می‌گم. اول دوست دارم نظر شما رو بشنوم.

دنبال یه جواب خاص نگردید، همونی که به ذهنتون می‌رسه رو راحت بگید.

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB