ساراکو
زمان؛ واژهای که هرگز نتونستم درکش کنم…
گاهی همهچیز خیلی کشدار به نظر میاد اما چندوقت بعد که برمیگردی ببینی چی شد کی بود کجا رفت، اثری هم ازش نمیبینی.
میگن واسه خدا زمان مفهومی نداره، اما آیا برای ما داره؟ واقعا داره؟؟ کافی ِ ساعتامون رو جمع کنیم و چشم بپوشیم از آمد و شد ِ شب و روز. اون وقت ِ که میبینی یه عمر درگیر ِ چی بودی!
و هر چی سن بالاتر میره، فراوانی ِ این جمله تو روزمرگیا بیشتر میشه که: “انگار همین دیروز بودا…”، و این “دیروز” ممکن ِ گاهی حتی چندین سال قبل باشه.
…
به هرحال انگار همین دیروز بود که پست قبل رو گذاشتم! امتحانا تموم شد و من خیلی خیلی احساس رهایی، خوشی و آرامش دارم!
این مدتی که امتحان دارم نمیام نت…
سکانس اول:
از ماشین پیاده میشم، با بابا میرم سمت بیمارستان برای فیزیوتراپی. نگاهها به دنبالم کشیده میشه…
سکانس دوم:
توی اتاق منتظرم. یه خانم نشسته که چشم از من برنمیداره. فکر میکنه من حواسم نیست و نمیفهمم اما خب…
سکانس سوم:
میام بیرون. باز همون نگاهها. یه آقاهه لبخند به لب همزمان سوت میزنه! به نظرم چندان به دختری برنخورده که از ویلچر استفاده کنه و خوشتیپ باشه!! از کنار یه خانومه رد میشم، صدای نچنچش رو از پشت سر میشنوم! اهمیت نمیدم و سعی میکنم برنگردم بگم: نچنچ به آدم بیشعوری مث تو! لبخند میزنم و آرامشمو تحسین میکنم…
توضیحنوشت: این سکانسها واسه من عادی ِ. ولی گاهی وقتا که حس و حالم خوب نیست، یا خیلی حساسم، مثل همیشه چندان پیش پا افتاده به چشمم نمیاد. اینجور مواقع هم ناراحت نمیشم ولی ناخوشایند ِ برام. البته تو سطح شهر، فرهنگ مردم خیلی بهتر شده ولی خب هنوز تعداد این مدل افراد اصلا کم نیست. شاید مثلا برای یه عده جالب باشه ویلچر برقی، ولی خب زل زدن کار درستی نیست و فرد رو معذب میکنه. اگر شمای نوعی هم از اون دسته افراد هستین، امیدوارم فهمیده باشین چه کار آزاردهندهایه…
زن بودن، از آن دسته مفاهیمیست که کمتر از سایر مفاهیم به نسبت اهمیتی که دارد تعریف شده و کمتر کسی ورای هر دیدگاه افراطی بدان پرداخته است…
امروز ِ روزگار، حتی امروز در قرن بیست و یک، با اینکه زنها پا به پای مردان برای داشتن زندگی بهتر تلاش میکنند، میجنگند و گاه به نظر میرسد سبک زندگی مردانه اختیار کردهاند و بر تساوی حقوق خود با آن جنس برتر (!!) پای میفشارند، در خلوت خود، در لحظات تنهایی، آن زمانهایی که فقط من و تو میدانیم، یک زن نیاز دارد که دوستش بدارند، که شایستهی ستایش و تحسین بدانندش، که با او مثل یک زن، یک خانم، یک پرنسس رفتار شود، که با یک شیء جنـ.سی اشتباهش نگیرند و بفهمند احساسش مسبب ِ همآغوشیست و آن را ارج نهند، که یک مــــــــرد، با همهی غرور مردانهاش تنها و تنها برای او زانو بزند و دستانش را ببوسد…
پینوشت:
۱٫ آقایون لطفا چپ چپ نگاه نکنین! اینو یه فمنیست ننوشته، کسی نوشته که زن بودن رو درون خودش تجربه کرده و با کلمات به تصویر کشیده… و باور بفرمایید اهمیت دادن به همسر، نامزد، زوج، پارتنر یا دوستدخترتون چیزی از مردونگی شما کم نمیکنه هیچ، بهشم اضافه میکنه! لطفا تو دلتون نگید لوس میشه، پررو میشه!!، اگر شما بلد باشین چطور صادقانه عشق بورزید، تنها تاثیرش تجربهی یه رابطهی فوقالعادهست…
۲٫ خانوما لطفا فکر نکنید دورهی این حرفا گذشته! اگر آقایون امروز اینجوری رفتار میکنن، میتونه اثر قانون عمل و عکسالعمل باشه…!
بیمعناست مصلحتاندیشی برای کسی که با بند بند وجودش تو را دوست دارد! اینکه بگویی برو و گمان کنی اینگونه برای او بهتر است؛ وقتی که “بهتر” برای او، با بودن در کنار تو معنی شود با همهی کم و کاستیها. اسمش را مصلحتاندیشی نگذارید. بگویید شانه خالی کردن!، بیتفاوت بودن و خودخواهی. اسمش این است که به اسم مصلحتاندیشی خیال خود را راحت کنی و بروی؛ و بعد، فکر کنی فداکاری کردهای!
اسمش را مصلحت نگذارید، بگویید شانه خالی کردن…
+ این پست مخاطب خاصی نداره…
+سبک نوشتاریم تغییر کرده و فکر نکنم دیگه به حالت قبل برگرده. این سبک رو ترجیح میدم.
نسل من، نسلی ست که گیج و سردرگم مانده برای کارهایش. برای هر تصمیمی، هر عملی، هر فکری، هزاران ایدئولوژی به ذهنش هجوم میآورد و او ناچار به انتخاب میشود.
انتخاب بین آنچه که واقعا فکر میکند خوب است، آنچه گمان به خوب بودنش میبرد و آنچه به او گفتهاند خوب است!
از همینجاست که مفاهیم و ارزشها نسبی میشوند. خوبی و بدی مطلق، معنای خود را از دست میدهند.
نسل من، گیر افتاده میان لیبرال و دموکرات یا دیکتاتوری، اسلام و دین یا غیراسلام!، سرمایهداری یا سادگی، غربی یا شرقی، عربی یا ایرانی.
ساعتها مینشینیم به بحث، که فرهنگمان از دست نرود یا گاهی همدیگر را به این نتیجه رساندن که: به درک که از دست برود؛ اما به واقع ماندهایم که این فرهنگی که برای از دست نرفتن یا رفتنش به جان هم افتادهایم، چی هست اصلا!!
واقعا بیایید ببینیم اگر زمان را تا قبل از صفویه و رسمی شدن تشیع به عقب برگردانیم، از فرهنگ آن روزها چه میدانیم؟؟
چه قشنگ این بیت مولانا، حس ِ الان ِ من را به تصویر میکشد:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / بازجوید روزگار وصل خویش
اما اصل ما، ریشهی ما، فرهنگ ما کجاست؟ چه بود؟ چه هست؟ کدام را باید برگرداند و به زمان حال آورد و کدام را باید کنار گذاشت و چه چیزهایی باید به آن افزود؟؟ برای از دست نرفتن کدام فرهنگ باید تلاش کرد اصلا؟
ولی چه کسی به جواب این سوالها اهمیت میدهد!! همین که حجاب سفت و سختی داشته باشی و در خیابان دست دوستپسر/دخترت را نگیری برای همه کافیست!!!