نسل من، نسلی ست که گیج و سردرگم مانده برای کارهایش. برای هر تصمیمی، هر عملی، هر فکری، هزاران ایدئولوژی به ذهنش هجوم میآورد و او ناچار به انتخاب میشود.
انتخاب بین آنچه که واقعا فکر میکند خوب است، آنچه گمان به خوب بودنش میبرد و آنچه به او گفتهاند خوب است!
از همینجاست که مفاهیم و ارزشها نسبی میشوند. خوبی و بدی مطلق، معنای خود را از دست میدهند.
نسل من، گیر افتاده میان لیبرال و دموکرات یا دیکتاتوری، اسلام و دین یا غیراسلام!، سرمایهداری یا سادگی، غربی یا شرقی، عربی یا ایرانی.
ساعتها مینشینیم به بحث، که فرهنگمان از دست نرود یا گاهی همدیگر را به این نتیجه رساندن که: به درک که از دست برود؛ اما به واقع ماندهایم که این فرهنگی که برای از دست نرفتن یا رفتنش به جان هم افتادهایم، چی هست اصلا!!
واقعا بیایید ببینیم اگر زمان را تا قبل از صفویه و رسمی شدن تشیع به عقب برگردانیم، از فرهنگ آن روزها چه میدانیم؟؟
چه قشنگ این بیت مولانا، حس ِ الان ِ من را به تصویر میکشد:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / بازجوید روزگار وصل خویش
اما اصل ما، ریشهی ما، فرهنگ ما کجاست؟ چه بود؟ چه هست؟ کدام را باید برگرداند و به زمان حال آورد و کدام را باید کنار گذاشت و چه چیزهایی باید به آن افزود؟؟ برای از دست نرفتن کدام فرهنگ باید تلاش کرد اصلا؟
ولی چه کسی به جواب این سوالها اهمیت میدهد!! همین که حجاب سفت و سختی داشته باشی و در خیابان دست دوستپسر/دخترت را نگیری برای همه کافیست!!!
13 پاسخ به دور مانده!!