آرشیو ماهانه: می 2011
نیلو خواهرزادهی ۸ سالهم: خاله میای چیستانبازی(!) کنیم؟
– من که چیستان بلد نیستم عزیزم. تو بپرس اگر میدونستم جواب میدم!
– آن چیست که چیستان است در دست بزرگان است؟!!
[من در حال تفکر!] – خب اوکی من بلد نیستم تو بردی، جوابش چیه؟
– تسبیح!!
– کی این چیستان رو گفته اونوقت؟!
– خانم قرآنمون تو مدرسه
–
آخه الان من چی بگم واقعا؟ بزرگی به تسبیح ِ؟ تسبیح لازمهی بزرگی ِ؟ خدایا همهی ما رو به صراط مستقیم هدایت کن واقعا!
میگه: من اصلا نمیتونم تحمل کنم که ببینم همسر آیندهم قبلا دوسدختر داشته! این روزها هم که همهی پسرها حداقل یکیشو دارن!!
میپرسم: چرا؟ مگه چه مشکلی ایجاد میکنه؟
شروع میکنه به دلیل آوردن و سعی داره منو قانع کنه. میون حرفاش به “مقایسه کردن” اشاره میکنه، که از دید من تنها موضوع منطقی بود.
اینکه اگر قبلا با یکی باشی و بعدش با یکی دیگه، چهقدر قدرت داشته باشی که روابط یا رابطهی قبلی رو با رابطهت در حال حاضر قاطی نکنی و ذهنت نشه پر از سوالایی مثل اگر اون بود چی میگفت، تو همچین موقعیتی واکنش اون چی بود یا برعکس، با دوست سابقش هم مثل من حرف میزد؟ اینجوری عاشقانه رفتار میکرد؟ اون رو بیشتر دوست داشت یا الان منو؟ و غیــــــره.
این افکار خیلی زنجیروار وارد ِ ذهن میشه و میتونه تیشه به ریشهی کل ِ اون رابطهی نوپا بزنه.
اما یه لحظه این افکار رو باید استاپ کرد و از خودمون بپرسیم واقعا مشکل کجاست؟ مشکل دوسدختر/پسر سابق ِ یا ذهن انحصار طلب من؟ یه رابطه وقتی تموم میشه که دیگه اون حس ِ دونفره وجود نداشته باشه، و یه رابطهی جدید هم وقتی شروع میشه که اون حس ِ یه نفره هم یا تموم شده باشه، یا رو به اتمام باشه یا طرف بخواد که تموم بشه! نتیجه این ِ که طرف اومده جلو ببینه با تو به کجا میرسه! و واقعا چه اهمیتی داره که قبلا چی شده؟
اینم یکی دیگه از ایرادات ماست! زندگی تو گذشته و آینده!
یعنی قبلا چهجوری بوده؟ یعنی آخرش چی میشه؟
پس الان چی؟ همین الان که تو خوشحالی. همین الان که زندگی بهتر به نظر میاد!
در مورد گذشته: گذشته، گذشته! البته از دید من اینکه چطور گذشته مهم ِ. بعد تو تصمیم میگیری اون گذشته رو بپذیری یا نپذیری. اگر پذیرفتی، اون میشه یه بخش از زندگی کسی ِ که دوستش داری. همین و نه بیشتر!
در مورد آینده: با هر اتفاقی، وقتی اتفاق افتاد مواجه بشیم. اینجوری راحت میشه از الان لذت برد و آرامش داشت…
پینوشت: من شخصا یه مدت ِ خودم رو رها کردم از هر قید و بندی که افسار به ذهنم میکشه. دوست دارم عقاید خودم رو داشته باشم و طبق اونا عمل کنم. الان به این خواستهم خیلی نزدیک شدم، خیلی… و این آرومم میکنه و به زندگیم جهت میده. یه جهت ِ منحصر به فرد! جهتی که فقط مال خودم ِ!
از اونجایی که روز به روز به تعداد دوستان فیسبوکی من اضافه میشه و نتیجهش این ِ که سنم تو محیط مجازی لو رفته، میخواستم تو وبلاگ هم بلاخره بگم چند سالهام!
ولی قبلش میخواستم بدونم شما بر اساس نوشتههام و شناختی که از من دارین، حدس میزنین چند سال داشته باشم؟
اونایی که میدونن هم یا برداشت و تصورشون قبل از اینکه سنم رو بفهمن بگن یا سکوت کنن (که من ترجیح میدم راهحل اول رو برگزینند!!)
میخوام میانگین بگیرما! خوانندگان خاموش عزیز، لطفا همراهی بفرمایید!
منظور از زندگی، داشتن ِ لحظههای خوش است.
* آلبرت الیس / روانشناس شناختگرا
غیر از این ِ؟ البته منظور الیس خوشیهای لحظهای نیست. مثلا مصرف مواد برای داشتن لحظات خوشی که بعدها هم فرد رو به زحمت میندازه رو محکوم میکنه. منظور پیمودن مسیری هستش که برای فرد لذتبخش و خوشایند باشه.
ما یادمون رفته چی واسه خودمون لذتبخش ِ. خیلی وقتها مسیری رو میریم که بقیه میرن.
این وسط سهم من، سهم تو چی میشه؟
سهم ما از لحظههایی که از دست دادیم چون خرج ِ دیگران کردیمش. خرج ِ خوشایند دیگران! واسه اینکه از ما خوششون بیاد، تحسینمون کنن و تایید بشیم.
و سوال این ِ که:
آیا واقعا، وافعا ارزشش رو داشت؟ داره؟ خواهد داشت؟