عشق یعنی…
غرق شه تو خیالت!
sk
یک جایی هست که آدم احساس میکنه همهی گفتنیهاشو گفته و دیگه حرفی باقی نمونده! این احساسِ این روزای من در مورد ادامه دادن به نوشتن از زندگیم بود… اما!
اما هیچوقت گفتنیهای آدم تموم نمیشن! مگر اینکه یه نفر مرده باشه! شاید فقط، گفتنیهای قابل گفتن آدم کم و کمتر بشن، شاید گفتنیهایی که دوست داشته باشی جایی بنویسیشون که همه بتونن بخونن کم و کمتر میشه.
خیلی به این موضوع فکر کردم. اینکه منی که یک زمانی دوستهای وبلاگنویسم به خاطر هر روز یک حرف جدید داشتن سربهسرم میذاشتن، امروز چرا چنان دور شدم که گاهی فاصلهی پستهام به یک ماه هم رسیده! اون هم منی که نوشتن برام یک نیـــازه!
اول با خودم فکر کردم خب وقت ندارم، اما خب واقعا، انصافا، وقت ندارم یه بهانه بیشتر نیست! چون آدم واسه چیزی که بخواد، وقت جور میکنه.
یه دلیل منطقی به نظرم این هست که من قبلا کسی رو نداشتم که باهاش حرفامو بزنم، تحلیلامو بگم، از دلمشغولیات خیالم و مسائل ذهنیم حرف بزنم و درک بشم، اما حالا، به خاطر وجود رضا، خیلی از حرفهام به اون زده میشه، و از اونجایی که آدم گریزون از تکراری هستم، یعنی یک حرفی رو یک بار و برای یک نفر تعریف کردم یا ازش گفتم، حوصله صحبت دوباره در موردش رو ندارم، خیلی از «نوشتههام» به رضا «گفته» میشه!
علت دیگهش هم شاید سختگیریم باشه. گاهی وقتا پیش میاد چیزی مینویسم ولی ارسالش نمیکنم. احساس میکنم باید نوشتهم فولان جور باشه تا ازش راضی باشم و پابلیشش کنم، که این خودش باز هم باعث کاهش نوشتههام میشه.
یه دلیل دیگه شاید از دست دادن دوستای وبلاگی قدیمم باشه. کسانی که اغلب دیگه نمینویسن و از دنیای مجازی دور شدن و حتی خوانندههای خاموش و یا روشن بدون وبلاگ همیشگی که دیگه وبلاگا رو نمیخونن و خب یه جورایی از یه جایی به بعد از اول شروع کردن چیزی که خیلی وقته همراهته و خب تو هم اون وقت سابق رو نداری سخت میشه و خب برای من هم مهمه که آدمایی منو بخونن که به دنیام نزدیکن و منو میشناسن نه اینکه با خوندن صرفا یه پست قضاوتم کنن یا نظر بدن.
علت دیگهش شاید چند شبکه اجتماعی شدن و متروکه شدن نسبی دنیای وبلاگنویسی باشه. فیسبوک، اینستاگرام، واتساپ، وایبر، و از همه مهمتر توییتر. خیلی از حرفهای من تو توییتر زده میشه و خب مسلما وقتی میتونم حرفم رو تو صد و چهل کارکتر بزنم تنبلیم میشه بعد بیام اینجا تحلیلشو بنویسم. :دی
یه علت مهم دیگهش هم اینه که دیگه مثل قبل زیاد از زندگی خصوصیم نمینویسم! سانسور میکنم؟ نمیدونم! شاید دوست ندارم یه جیزهایی ثبت بشه یا یه حرفایی یه کسایی رو برنجونه و یا یه آدمایی از زندگی خصوصیم بدونن! شاید هم هیچکدوم و شاید همهش…
فقط میدونم، دلم برای اینجا نوشتن، برای از خودم با شما گفتن تنگه، غمگینم میکنه این دوری از نوشتن… و… همین!
یک راه خیلی مهم واسه شناخت آدما، و تشخیص وجه شباهتشون با ما، تفاهم داشتن یا نداشتن، توجه به چیزهایی هست که بهشون میخندیم! آیا به مسائل مشابه میخندیم؟ یا متفاوت؟
خندیدن یک فعالیت نیمهارادیه به لحاظ روانشناختی. و چیزهایی که آدمها کنترل کمتری روش دارن، و کمتر دقت میکنند که اون چیزها میتونه باعث شناخت طرف مقابل ازشون بشه، بهترین مسائل شناختی هستند، و خیلی بیشتر و بهتر از چیزهایی که آدمها در مورد خودشون “میگن” منجر به شناخت میشه.
به ویژه تو یه رابطه، مهمه که ببینیم آیا خندهدارهای ذهنیمون مشترکن؟ چیزهای جالب برامون یکسانه؟ یا از دو دنیای متفاوتیم؟
یادمون باشه، همیشه چیزهای به ظاهر جزئی اهمیت بالاتری دارند، و خیلی بیشتر منجر به شناخت مسائل عمدهی پنهان میشن!
باید دانست، هیچکس را نمیشود تغییر داد! میشود آدمها خودشان بخواهند تغییر کنند، آن هم مصرانه و پیگیرانه، و در جهت خواستهشان حاضر باشند عمل کنند، و تو، در این میان یک تسهیلگر باشی، یک مشوق، یک حامی، نه عامل تغییر!
شاید بتوانی به این فکر بیندازیشان که نیاز به تغییر دارند، شاید بتوانی انگیزهای باشی یا انگیزهای بدهی در جهت آن، اما فکر اینکه بتوانی کسی را تغییر بدهی از پایبست ویران است، چه آن کس دوستت باشد، چه دوستپسر/دخترت، چه نامزد، شوهر/زن، فرزند، والدین و یا هر کس دیگر…
هرکس بگوید به خاطر شما تغییر کرده، یا خواهد کرد، این را باید بدانید این یک تغییر واقعی نیست، موقتی بوده و دیری نخواهد پایید!
یه جوری هیچوقت، وقت نداریم، یه جوری سراسر زندگیمون سرشار از عجله و دوییدن و نرسیدنه انگار قراره به کجا برسیم؟
تفریحات پر از عذاب وجدان، خوابای با فکرای کارای فردا، وقتگذروندن با دوستای پر از احساس وقت تلف کردن…
اونجایی که فکر میکنی بهش میرسی ناکجاآباده! مقصدی وجود نداره، تهی نیست واسه خواستههامون که! مقصد یه سرابه، واقعیت نداره! تنها چیزی که واقعیت داره، وجود داره، هست، مسیره… راهی که داری میری، تکتک قدمهات واقعیان. اگر مسیرو به امید رسیدن به مقصد از دست بدی، بهتره بدونی که، “هرگز زندگی نکردی“…
… از اولش از همون وقتا که لب جوی آب میشستم و تو خودم غرق میشدم، وقتایی که پدرم میومد میگف اینجا چی کار میکنی؟ واقعا اونجا چه کاری به جز فکر میتونستم بکنم؟ اصن من چرا اونقد فکر میکردم؟ بچگی و بیخبری من کجا رفته بود؟
این پیرمردی که تو این عکس نشسته و لبخند زورکیش پشت ریش سفیدش محو شده و اینطوری زل زده به من کی این شکلی شد؟ بچگیش کی رفت و پیریش کی اومد؟
ولم کنن، میرم همون جوی آبو پیدا میکنم و پاهامو توش آویزون میکنم و میرم تو فکر. فکر، فکر…
بیوگرافیمو نوشتم، خیلی جاهاش سخت بود. حرفم نمیومد. تعریفم خشکیده بود جاش اشک بود. همون اشکی که خیلیا برا جوشیدنش دعوام میکنن. درد بود. دردی که میره وسط لبخند عکسم جا خوش میکنه…
گاهی میخواستم سینهمو بشکافم و همه چیزو بریزم بیرون و راحت بشم. راستش اصلا به این نیت شروع کرده بودم. از حمل این دل سنگین خسته شده بودم. اما نشد. نمیشه. قصهم تموم شده ولی من نتونستم تموم حرفامو بزنم. نشد دیگه. تا زندگی منو زندگی نکرده باشی، نمیتونی بدونی نشد و نمیشه یعنی چی. زندگی من. من. پرویز. من. پرویز. من. پرویز پرستویی…
دکلمه من – پرویز پرستویی [لینک دانلود و خرید قانونی]
آدم میتونه آه در بساط نداشته باشه، میتونه مشکل جسمی داشته باشه، میتونه خانوادهشو از دست داده باشه، میتونه شکست عشقی خورده باشه، میتونه عقب مونده ذهنی باشه، میتونه هر دلیلی داشته باشه واسه لیبل طفلکی خوردن اما خوشبخت باشه! اینا رو ما همه از اصول خوشحال بودن میدونیم که یکیش نباشه تکیه بدیم بهش به عنوان یه بهونه موجه واسه دست از زندگی شستن، اما…
اما وجه تشابهشون چیه؟ چرا یکی با از دست دادن سلامتیش بدبخت میشه یکی با از دست دادن خانوادهش؟ من فکر میکنم به معنا برگرده! آدم وقتی معنای زندگیش تک بعدی باشه، اگر همه زندگیش (یا حالا اصلیترین انگیزه از خواب بیدار شدنش) عشقش باشه، اگر همه زندگیش شغلش باشه، و … وقتی اونو از دست بده تموم میشه!
حالا راه حل چیه؟ چه باید کرد؟ باید دلایل متعددی واسه خندیدن پیدا کرد! نشونهی پیدا کردن معنای زندگی چیزهایی هست که به خاطر بودنشون لبخند میزنیم، با نبودنشون گریه میکنیم و با تصور از دست دادنشون میترسیم!
چطوری میشه از چیزی که برامون اهمیت خاصی نداره ولی دلمون میخواد داشته باشه یه چیز بامعنا ساخت؟ با وقت گذاشتن براش، ارزش دادن بهش و ساختن اتفاقات هیجان انگیز در مورد اون موضوع! کار سختیه اما به سختیش میارزه! یادمون نره، زندگی ابعاد مختلفی داره!
من فکر میکنم پس هستم چرته. اصلش لبخند میزنم پس هستم بوده!