عاشق شدن آسونه اما عاشق موندن آسون نیست. یه عشق دوطرفه رو پروروندن از عاشق موندن هم سختتره! شاید خیلیا فکر کنن وقتی دو طرف رابطه به یه اندازه عاشق هم باشن دیگه همهچی گل و بلبله دیگه میشه تا ابد عاشق موند!
اما واقعیت اینطوری نیست. تو عشق یکطرفه یا بهتره بگم تو روابطی که یکی عاشقتره، یا یکی عاشقه اون یکی فقط طرفش رو دوست داره، تو همیشه ناچاری واسه جلب توجه و عشق محبوبت خودت رو به آبوآتیش بزنی. تلاش کنی. جون بکنی. و چون خیلی براش تلاش کردی، حتی یه لبخند از طرف معشوقت حکم منزلگاه گنج رو پیدا میکنه واسهت.
تو عشق دوطرفه اما از این خبرا نیست. تو همچین عشقی تو در همه حالت از طرف معشوقت پذیرش داری تحسین میشی باور میشی. طرفت عاشقته و تو نیازی نیست چندان کار خاصی بکنی تا توجه معشوق رو به دست بیاری. همین که باشی مورد عشق ورزیدن واقع میشی.
آدما وقتی نیاز نباشه واسه چیزی تلاش کنن تنبل میشن. یادشون میره عشقشون چطوری با وقت گذاشتن و توجه بالوپر گرفته و ریشه دوونده تو خاک بیشه. اینه که کمکم یه وقتایی یادشون میره این درختی که کاشتن آبودون لازم داره. یه بار در میون یادشون میره آب بپاشن، هرس کنن، خاکشو عوض کنن و بازار که میرن کود بخرن براش، یادشون میره شاخه درخت همسایه رو کنار بزنن که نور خورشید بتابه و اکسیژن برسه به تار و پودش!
از همینجاست که درخت شروع به افول میکنه ولی چون خیلی تنومنده این افول تدریجی چندان به چشم نمیاد ولی زمان که بگذره و بگذره، از درخشش برگهای اون درخت فقط یه درخت عادی باقی میمونه که با هر بادی میلرزه و پشتش خم میشه!
عادت دشمن خاص عشقه. عادت رو از عاشقانههامون باید دور نگه داریم و یادمون باشه اینکه عاشقشیم و عاشقمونه، دلیل موجهی واسه بیشتر تلاش نکردن در جهت عاشقانهتر شدن و بهتر شدن نیست!
عاشق موندن تو یه عاشقانهی دونفرهی دوطرفه سختتره. خیالمون راحت نباشه!
وقتی از کسی کینه به دل میگیری، هیچکس به اندازه خودت عذاب نمیکشه. هر بار که طرف رو میبینی غرق میشی تو یه حس نفرت، یه حس عذاب. وقتی از کسی متنفری یا از بودنش عذاب میکشی یعنی هنوزم اون آدم برات مهمه، هنوز نتونستی از گذشته بگذری!
آدم باید بتونه ببخشه و رها کنه. وقتی بخشیدی قلبت آروم میگیره. وقتی بخشیدی احساس نفرتت رو نسبت به اون آدم خاموش میکنی.
اما یادمون باشه بخشش به معنای فراموش کردن نیست. وقتی کسی به دفعات بهت بدی کرد و تو باز باهاش جیجیباجی شدی، باز بهش اعتماد کردی، باز گذاشتی بهت نزدیک باشه، این نه بخششه نه کینهای نبودن. این مهربونی نیست حماقته…
کتاب کوری را که تمام کردم این احساس را داشتم که چشمهایم دردناکاند. چرا؟ چون در کتاب کوری درد را نمیخوانیم، درد را احساس میکنیم، میچشیم! دردی با طعم گس تلخی بیپایان. بیناییم یا نابینا؟ مرز دیدن و ندیدن کجاست؟ آیا هر دیدنی دیدن است؟
کتاب کوری تمامی اصول اخلاقی ما را به چالش میطلبد. هر آنچه از جامعه به ما خورانده شده است را در معرض بازبینی قرار میدهد و از مطلقگرایی به نسبیت امور میرسد. گاهی جان را بخشیدن و نانی آوردن کار درستی است و گاهی جانی را گرفتن.
این کتاب سرشار از تمثیلهای نمادین است که میتواند تا آخر عمر دیدمان را به زندگی تغییر دهد. به طور کلی کتابی است که میتوان گفت قبل از خواندن کوری اینگونه فکر میکردم و بعد از خواندنش جوری دیگر!
توصیف وضعیتی منحصر به فرد که به هر پدیده و هر اتفاق عمق خاصی بخشیده و بشریت را از عصر تمدن به عصر زوال میبرد، کنایه میزند که به واقع چه چیزی دارد به سرمان میآید. عمیقترین نیازها و افکار انسانی سرکوبشده در پس این کوری سربرآوردهاند، نیازهای واقعی، نه متظاهرانه. این سربرآوردن نیازها، ما را به غریزه نزدیک میکند، به زندگی حیوانی، و کنایهای است به اینکه در هرج و مرج و رفتارهایی خالی از تفکر تا چه حد به بعد حیوانی وجودمان نزدیکیم.
در کتاب ما با هیچ اسمی روبرو نیستیم. آدمها با یک ویژگی بارز ظاهریشان معرفی میشوند. اما نقطه مشترک این ویژگی چیست؟ چشم! پسرک لوچ، دختری با عینک دودی، پیرمردی با چشمبند سیاه، دکتری که چشمپزشک است و … اسمها میتوانند همذاتپنداری شما با شخصیتهای داستان را بسیار بیشتر کنند، با این حال شگفتا که ساراماگو چنان ماهرانه از پس توصیفهای بینظیر برآمده که شما به هیچ اسمی احتیاج ندارید. شما خودتان را در آن شهر میبینید، گویی که از نگاه راوی ناظر آدمها باشید.
تنها ایرادی که من میتوانم به این کتاب وارد کنم کمی پرگویی آن است. تکرار مکررات و وجود بخشهایی قابل حذف که نبودنشان لطمهای به داستان وارد نمیکند.
گاهی در ذهنم کوری با قلعه حیوانات مقایسه میشد اما این کجا و آن کجا؟ قلعه حیوانات علیرغم متفاوت بودن کارتهایش را خیلی رو بازی کرده است و تنها تفکر ما را درگیر میکند، اما کوری از طریق برانگیختن احساسات تفکر را به تکاپو میاندازد.
کوری آفرینندهی یک شاهکار است، کتابی که هر کسی در زندگیاش باید یک بار آن را بخواند.
————————————————————–
جملات ماندگار کتاب:
غم و شادی بر خلاف آب و روغن میتوانند با هم مخلوط شوند.
…
خانه واقعی هر شخص جایی است که در آن میخوابد.
…
همهمان گاهی درمانده میشویم، چه بهتر که هنوز میتوانیم گریه کنیم، اشک ریختن اغلب مایهی نجات است، بعضی وقتها اگر گریه نکنیم به قیمت جانمان تمام میشود.
…
همه گناهکار و بیگناهیم.
…
اگر نمیتوانیم مانند انسانها زندگی کنیم لااقل سعی کنیم مانند حیوانات زندگی نکنیم.
…
صدا وسیله بینایی فردی ست که نمیتواند ببیند.
…
انگار از خندهی خودش دردش آمد.
…
حالا که ظاهرا همه دارند کور میشوند، زیبایی دیگر بیمعنی است.
…
شاید فقط در دنیای کورهاست که همهچیز همانی است که واقعا هست.
…
من خیلی مطمئن نیستم که فلاکت و شرارت حد و حدودی داشته باشد.
…
انسانی که فاقد پوستهی دومی به نام خودبینی باشد، هنوز از مادر زاده نشده است.
…
سکوت بهترین شیوه تایید است.
بعضی حرفا بعضی دردا مثل یه جوش چرکی میمونن هرچی بهشون دست بزنی بدتر زخم میشن و چرکاشون میزنه بیرون.
بعضی دردا دردن، نه کلامی برای توصیفشون هست نه واژهای برای ابرازشون. یه درد در انتهای حس درد.
نه تنها با کسی نمیتونی ازش بگی، بلکه حتی با خودتم نمیتونی در موردش حرف بزنی. فقط میدونی یه جایی یه گوشهای از قلبت یه زخم عمیق هست، زخمی که چند بار دستکاری شده و دلت ازش خون میشه.
رو بعضی دردای بیدرمون نباید حتی مرهمی گذاشت، درمانی براشون نیست چون اصلا مربوط به تو نیست که بتونی کاری در موردش بکنی. فقط باید، بدونی هست، بپذیریش، باهاش مدارا کنی چون همینه که هست و دنیا اونقدر رحم و مروت سرش نمیشه که حتی نذاره تبدیل به جای بدتر و بدتری بشه.
میذاری اشکات جاری شه، اشکایی که سرد نیستن تا آب بپاشن رو آتیش درونت، اشکایی که گر گرفتن و تا اعماق قلبت رو میسوزونن…
خب، حداقل تو این دنیا، یه کسی هست که حتی وقتی نتونه کاری بکنه، کنارم بشینه و در سکوتی پر از درک آرامشم باشه.
یه کسی باید تو زندگی هرکسی باشه که نپرسه چرا چطور چجوری اینجوری شد و … فقط سرتو بذاری رو شونهش، فقط بغلت کنه. یه کسی یه چیزی باید باشه تا بشه تو این دنیای مسخره دووم آورد.
بعد از مدتها، که داشتم از یافتن کتابی که بتونه من رو مجذوب خودش بکنه ناامید میشدم و احساس میکردم شاید همچین چیزی دیگه وجود نداره، کتاب هویت (Identity) اثر میلان کوندرا رو خوندم.
خدای من، شگفتانگیز بود! هر آنچه از یک کتاب انتظار داشتم در اون وجود داشت. اینقدر غرق لذت خوندنش هستم که انگار تو یه حالت ماورایی به سر میبرم.
کتاب از دید من سه جهانبینی داشت. جهانبینی راوی، دنیای ژان مارک، و دنیای شانتال. انگار افکار سه نفر با همدیگه «بیامیزد»، یا به قول خود کوندرا، «آمیزش اندیشهها». شما در طول خوندن این رمان احساس خواهید کرد در ذهن سه نفر در حال زندگی هستید. و این سه نفر به صورت جداییناپذیر و در عین حال به طور توامان جداییپذیر ارائه میشن.
تصویری از تناقضات ذهنی دنیای آدمها، ورود به دنیاشون، پا رو تو کفش اونها کردن به نحوی که جرات نکنی قضاوتشون کنی. ببینی، بشنوی و باهاشون همراه بشی. هویت داستان هویتهای متعدد نیست، بلکه داستان تناقضهای ذهنی هر آدمی در موقعیتهای مختلفه. تغییر ماهیت بیرونی ما در مقابل وقایع اساسی رو عالی به تصویر میکشه.
من هویت رو تنها یک اثر ادبی و رمان نمیبینم، یا حتی ادبی و فلسفی. رمان هویت ترکیبی از تعداد بیشماری از حوزههای مختلفه که همه رو با هم ترکیب کرده! ترکیبی غیرقابل تفکیک و غیر قابل برچسب زدن.
انتخاب اسم هویت برای این کتاب بسیار به جاست. ارائه هویت آدمها، هویتشون تو موقعیتهای مختلف، هویتشون از دیدگاه خودشون، هویتشون از دیدگاه طرف مقابل، هویتشون از دیدگاه راوی، هویتشون از دیدگاه من ِ خواننده، همه با هم به صورت یک پکیج استثنایی!
داستانی از احساسات، افکار، هیجان، تمایلات، نیازها، و در یک کلام، هویت برشی از زندگی ه.
کتاب هویت رو بارها خواهم خوند و فکر میکنم هر بار بتونم چیزهای جدیدی توش پیدا کنم. کتاب پنج ستاره کتابیه که ارزش چند بار خوندن رو داشته باشه.
این کتاب رو اینقدر دوست داشتم که پنج ستاره رو براش کم میدونم.
جملات ماندگار کتاب:
مسبب حقیقی و تنها مسبب دوستی چنین است: فراهم آوردن آینهای که دیگری بتواند در آن تصویر گذشته خود را ببیند، تصویری که بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا، مدتها پیش ناپدید شده بود.
…
مرگ شانتال، از همان آغاز دل سپردن به اون همراهش بود.
…
من میتوانم دو چهره داشته باشم، اما نمیتوانم در آن واحد هر دو را داشته باشم!
…
آیین ما، ستایش زندگی است.
…
چگونه میتوانست غم دوری ژان مارک را احساس کند در حالی که او در برابرش بود؟
…
برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. آنها آینهی ما هستند، حافظهی ما هستند.
…
در بدبینیام آنقدر پیش میروم که حاضرم امروز حقیقت را به دوستی ترجیح دهم.
…
دوستیِ تهی شده از محتوای سابقش، امروز مبدل به قرارداد احترام متقابل و به طور خلاصه، مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است.
…
هنگامی که تو را شناختم همه چیز تغییر کرد. نه از آن رو که کارهای ناچیز جذابتر شدهاند، بل از آن رو که هر آنچه را در اطرافم اتفاق میافتد به موضوع گفتگوهایمان مبدل میکنم.
…
تصور دو موجودی که، تنها و دور از دیگران، یکدیگر را دوست دارند بسیار زیباست.
…
هیچ عشقی با سکوت زنده نمیماند.
…
به محض اینکه سرزمین عشق زیر پاهایشان از میان برود، شانتال قویتر و او ضعیفتر است.
…
چگونه میتوانیم متنفر باشیم و، در عین حال، آنقدر به راحتی خود را با آنچه از آن متنفریم وفق دهیم؟
…
برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. آنها آینهی ما هستند، حافظهی ما هستند.
۱. هفتهای که گذشت به نحو عجیبی شلوغ بود. اگر بخوام بگم هفته قبل دقیقا چی کار کردم چیز خاصی یادم نمیاد! تصمیم داشتم میونه رو بگیرم و ۲۵ کتاب بخونم و ۲۵ فیلم ببینم اما درد و خشکی شدید چشمام بیموقع به سراغم اومد و استراحت اجباری ناچارم کرد به برنامه حداقلیم یعنی بیست تا فیلم و کتاب رضایت بدم.
تو این مدت چند تا کتاب خیلی خوب خوندم و چند تا فیلم خیلی خوب دیدیم که حالا به مرور در موردشون خواهم نوشت.
ماه رمضون هم تموم شد. چهقدر گرم بود امسال، نه؟ حالا باید کمکم ریتم زندگیمو تنظیم کنم و برگردم به حالت نرمال.
پینوشت: یه پیشنهاد همکاری داشتم، و تصمیم گرفتم به عنوان نویسنده همکار تو اون سایت فعالیت داشته باشم.
خیلی ساده بگم، اگر سی روز به شما داده شد، هرگز تصور نکنین سی روز در اختیار دارید! در حالت عادی و معمول بیست روزش مال شماست. و این حکایت منه.
همیشه تو برنامهریزیهام این رو در نظر میگرفتم. مثلا تو یک هفته که سه روز سر کارم، از هفت روز چهار روز میمونه و من برای دو روز برنامهریزی میکنم! اینجوری برنامهریزی کردن دو تا فایده مهم داره. اول اینکه مدام در استرس اینکه یه چیزی پیش بیاد و به کارامون نرسیم نیستیم، و دوم اینکه یه چالش برامون ایجاد میشه که بتونیم از برنامه خودمون جلو بزنیم و یه احساس خیلی مثبت پیدا کنیم.
و اینگونه شد که برنامه رمضونم رو هم به بیست کتاب و بیست فیلم تغییر دادم تا از استرس نکنه عقب بیفتم راحت شم. که البته عقب هم افتادم. دو روزی که درگیر دکتر رفتن بودم عملا به هیچ کاری نرسیدم دو روز هم مهمون داشتم. اما به جز اون شرایطی که از بیرون تحمیل شد عالی پیش رفتم و از خودم راضیام.
شما هم در برنامهریزیهاتون به این اصل پایبند باشین، توصیهش میکنم.