بهش گفته بودم دکلمهی زیبا از شکیبایی را میترسم به کسی هدیه بدهم و او آنی نباشد که باید. یک جورهایی مرز من بود. حاضر بودم تمام آهنگهای عاشقانه را با کسی گوش بدهم و او برود و از رفتنش اشکی و آهی و بعد، باز زندگی ادامه داشته باشد. همه را، اما این یکی را نه.
گذشت. و زیبا به سمتش جاری شد. مو به تن سیخ شده گوش دادیم. برایش خطر کرده بودم، خطری را به جان خریدم که از جانم میکاست.
و امروز…
میارزید. و امروز، خوشحالم.
هنوز، عشق، در حول و حوش چشم او میگردد.
زیبا،
تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کردم
در هر کجای عشق که هستی، آغاز کن مرا…
یک روزهایی توی زندگیم بود که همیشه به چیزهای کوچیکی دقت میکردم و واسه هر رفتاریم به خودم حساب کتاب پس میدادم. مثلا اگر کسی واسه یه عید مذهبی که من به عید بودنش اعتقاد نداشتم عید رو تبریک میگفت اخمی مینشست وسط ابروهام، طرف رو میوپیچوندم و بهش میفهموندم این عید توئه نه من و البته همه این روند رو به نحوی که ناراحت نشه پیش میبردم.
میدونی، انگار یه میلیون قرن از اون روزها گذشته! این روزها هم خیلی از عیدهای مذهبی برام عید نیستن ولی وقتی کسی بهم تبریکش میگه خوشحال هم میشم! با روی باز میگم مرســی عید شما هم مبارک. با خودم فکر میکنم عیده دیگه. یه روزی که یه عده باهاش خوشحال میشن، از همدیگه یاد میکنن، چه اهمیتی داره بهانهش چی باشه؟ عید غدیر یا کریسمس؟ هر چیزی که یه بهانه واسه لبخند زدن بهت بده خوبه.
نمیدونم بدونی منظورم چیه یا نه، انگار که یه سری گرههای ذهنم باز شده باشه. بیاهمیت شدن؟ نمیدونم! اما اینقدر مسائل مهمتری برای فکر کردن دارم که حجمشون از ظرفیت مغز یه انسان بیشتره که خیلی وقتا باید از خیلی چیزا رد شد.
میدونی؟ نباید بخوای دنیا رو تغییر یدی. تو فقط مسئول شیوه زندگی خودتی. و این زندگی فقط همین امروز، همین الانه. هیچ حسابی رو یه ثانیه بعد و یا حتی زندگی بعد از مرگ نکن. کی میدونه چی میشه؟ از کجا میدونه؟
ببین، فک کن همین الان آخرین ثانیه نفس کشیدنته. با این فکر باید جلو رفت. اون موقع خیلی چیزا اهمیتشون رو از دست میدن. میبینی کل این زنده بودن، فقط واسه اینه که بتونی با قلبت، با چشمات بخندی. میخندی؟ لبخند بزنی، میزنی؟ مسیرت اصلا در این جهت هست؟ سر خودتو با چی شلوغ کردی؟ که چی بشه؟
تو لحظه زندگی کردن، سخته، میدونی چرا؟ چون باید از لحظه آگاه باشی ولی ما نیستیم. ما هر روز داریم وقتمون رو با نگاه به آیندههای دور و دراز که گاهی تخیلی هستن میگذرونیم. و بعد، اونی نمیشه که با فکرش زندگی کردیم و به بنبست میرسیم.
تم متن: عسلبانو – سیاوش قمیشی [دانلود]
عسل بانو
هنوزم پیش مایی
اگرچه دست تو دست من نیست
هنوزم با تو ام تا آخرین شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست
خوب یادمه اولین باری که این آهنگ رو شنیدم. اون موقع اوضاع اینجوری نبود که شما دلت بخواد یه آهنگ رو بشنوی سریع گوگلش کنی (سرعت به حدیه که جملهی تو گوگل سرچ کنی نمیتونه عمقش رو برسونه) و تق بزنی دانلود و گوش بدی. یه بار یکی خطاب بهم گفت تو «عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم»ی هستی واسه خودت. بعد از اون همیشه دوست داشتم این آهنگ سیاوش قمیشی رو بشنوم. یه روز اتفاقی بابا داشتن رادیو گوش میدادن و این آهنگ پخش شد. چنان محوش شدم که داشت اشکم درمیومد از اینکه نمیتونم دوباره و چندباره گوش بدم. بعدها که این آهنگ شد پای ثابت پلیلیستم و هر بار غرقش میشم یه خاطره به درونش اضافه میشه. کمکم با این آهنگ سوت زدن رو آهنگ رو هم یاد گرفتم و آموزشم با آهنگ علامت سوال شادمهر و بارون گروه آریان کامل شد و تونستم رو هر آهنگی سوت بزنم. باروم بشه یا نه، این آهنگ بیش از ده سال از خاطرات تلخ و شیرین زندگیمو تو خودش جا داده. ده سال. باورم میشه؟
…هنوزم زیر رگبار ترانه کنار خاطرات تو میشینم…
آهنگهای قدیمی خاطرات قدیمی رو بازیابی میکنن. انگار یه بخشی از ذهن باشه که تا قبل از شنیدن یه آهنگ گرد و خاک روش نشسته باشه و از دیدهها پنهان. بعد همین که تق، پلی، دستمالی تانگوطور روش میرقصه و برق میندازدش.
خیلی وقته رضا صادقی گوش ندادم. به دلم نمیشینه کلا. اما این آهنگش رو یادمه خیلی زمانا گوش میدادم. فردا با ماست نوشته روی اسم آهنگ من، نمیدونم حالا واقعا اسمش همینه یا نه. دانلود کنین پلی کنین بعد بقیهی متنو بخونین.
تم متن: رضا صادقی – فردا با ماست (دانلود)
یه زمانی توی زندگیم بود که میتونستم آدمایی که یه روزی تو زندگیم بودن و اون موقع دیگه نبودن رو بشمارم و تعدادشون از انگشتای یه دستمم کمتر بود. الان اما، نه تنها نمیتونم بشمارم، بلکه مطمئن نیستم همه رو یادم بیاد! و دردناکه این. اینکه با این واقعیت روبرو بشی که آدما، اکثرشون، یه رهگذرن. باید یاد بگیری هیچی همیشگی نیست، حتی خودت! به قول یوستین گاردر « ﮔﺎهی ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﻏﺮﻭﺏ، ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﻜﺮ میﻛﻨﻢ، شخصی ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻢاینک ﺯﻧﺪگی میﻛﻨﺪ، ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ.»
میبینی؟ حتی خودمونم رهگذریم.
این جاری بودن البته قشنگ هم هستها. باید از این واقعیت واسه ذهنمونم استفاده کنیم حتی. بذاریم فکرامون، دنیامون، حسهامون در جریان باشن، نه ایستا. باز روانشناسبودنم تو نوشتهم قد علم کرد :/
کجا بودم؟ آهان آدما. سایه شدن آدما غمگینه، دردناکه. اینکه یه زمانی یکی تو زندگیت بوده باشه و به هر دلیلی به اون ارتباط ادامه داده نشده و حالا باید نقش دو تا بیگانه رو برای همدیگه بازی کنیم. باورتون بشه یا نه، من گاهی وقتا به حتی دوست دوران دبستانم که تهش بهم بد کرد و بد ضربههایی زد فکر میکنم و آرزو میکردم میشد بپرسم حالت خوبه؟ یا از بقیه ازش خبر بگیرم. و اگر ببینم حالش خوبه اوضاع خوبه براش، آروم میشم لبخند میشم. دیگه چه برسه به دوستیهای قدیمیتر، عمیقتر، چندساله، نزدیکتر.
فرقی نداره اون آدم تو زندگی من چه نقشی داشته، فرقی نداره اون ارتباط چجوری تموم شده، فرقی نداره دختر بوده یا پسر، فرقی نداره منو چجوری دوست داشته، فرقی نداره الان اون به من چه حسی داره، فرقی نداره اصلا منو یادش باشه یا نه، واسه من اون یه بخشی از دنیامه، خاطراتمه، یه بخشی از من بودنمه و تو تب دونستن حالش میسوزم و آرزوی قلبیمه بشنوم خوبه، زندگیش بر وفق مراده و آدم خوشحالیه.
البته اینا به معنای این نیست که الزاما دلم بخواد با اون آدما ارتباط زیادی داشته باشم یا دنبال از سر گرفتن دوستیم باهاشون باشم، نه. فقط اون آدما، برام یه دوست یا یه خاطره از دوستی باقی میمونن که خوب بودنشون خوشحالم میکنه.
حالا اینکه این آهنگ چرا اینا رو به ذهن من آورد سوالیه که خودمم جوابی براش ندارم! دنبال جوابشم نیستم. فقط کاش، روابط آدما اینقدر پیچید نبود، کاش…
× دیگه از کی عاشق رنگ قرمز نبودم؟
یادم نمیاد…
رنگ مورد علاقه؟ مورد علاقه؟
ذهنم خالی میشه از پر. انگار دارم از بیرون به خودم نگاه میکنم.
× من عاشق پاییزم. همهی اتفاقهای مهم من باید توی پاییز بیفته اصلا. مهمترین اتفاق زندگیم از روزی که به دنیا اومدم اتفاق افتادنش بوده… مرد پاییزی من… لذتبخشتر از همه اینه که بقیه تولدشو به تو تبریک بگن.
× استاد محبوبمو امروز تو لابی هتل دیدم. هنوز لبخند میشم وقتی یاد دیدنش میفتم. بهم گفت کاش میشد بغلت کنم از اینکه اینقدر خوشحال شدم از دیدنت. گفت حالا که نمیتونم خودتو بغل کنم رضا رو بغل میکنم. فکر کنم خودشم تو چشمام میخوند چهقدر زیاد دوستش دارم… دستمو گرفت. نه حس دخترانه پدرانه نداشتم بهش، دقیقا حسی بود که آدم به یه استاد، به یه فردی که خیلی قبولش داره میتونه داشته باشه.
× خیلی وقتا برام سوال بود اگر واقعا خدا بهم میگفت بین رضا داشتن و به دست اوردن سلامتی کاملت یکیو انتخاب کن، کدومو انتخاب میکردم؟ واقعیها، در عمل. الان یه مدتی هست که بعد از چند سال جواب این سوالو میتونم با اطمینان بدم. با رضا من هیچ کمبودی احساس نمیکنم حتی از نظر جسمی، اما باسلامتی و بیرضا یه حفرهی پرنشدنی تو زندگیم، تو قلبم، تو وجودم ایجاد میشه که هیچی جاشو پر نمیکنه. دیگه خیلی وقته با رضا و بی رضا معنی نداره. تو تار و پودم تنیده.
× خوابم میاد. برم بخوابم. شب بخیر.
دیگه از یه جایی به بعد اینقدر همه چیز واقعی میشه که آدم نمیدونه زندگی مجازی چیه. اون قدر کار میریزه سر آدم، و درگیر دنیا میشی که یادمون میره چرایی وجودمون چی بود. تو بدو بدو های بیشتر و بیشتر خواستن و اندوختن گم میشیم. فقط از نظر مالی نمیگما. همه چیز.
زندگی برنامهریزی شده، تفریحات برنامهریزی شده، آدمای برنامهریزی شده.
بعد یه روز که خواه ناخواه گیر میفتی توی خونه، مجبوری ولو باشی رو تخت، توفیق اجباری روزای قرمز تقویمت نصیبت میشه که بدن دردناکت از هر کاری سر باز بزنه، صدای بارون میپیچه تو اتاق، نفس عمـــیق میکشی و یه عالمه سوال که زدی پشت کلهشون و دمشونو گرفتی و سروندی تو اعماق پرتگاه ناخودآگاه ذهنت به جوش و غلیان میفتن که ای بابا کجایی؟ کجا باید باشی؟ از کی همه چیز اینقدر جدی شد؟ حتی نوشتن تو این وبلاگی که دفتر خاطرات زندگیت بود جدی شد؟ خوبی؟ این همه عجلهت واسه چیه؟
به فکر فرو میری و میدونی فردا که رفتی سر کار با شروع یه روز تازه همهی این فکرا هم پرواز میکنن و باز همه چیز رو دور تند با سرعت ادامه پیدا میکنه.
بعد تهش با خودت میگی میدونم و لبخند میزنی. اینکه آدم بتونه خودشو درک کنه هم نعمتیهها!
باید روزهایی باشد که اختیار ولوم موزیکت، بدون اینکه در گوشت پنهانش کنی با خودت باشد. بگذاری رضا یزدانی داد بزند توی دلم یه پادگان سرباز، انگار رختاشونو میشورن. فکر کنی به خودت. به روزهای رفته و روزهای نیامده تا بفهمی کجای زندگیای که باید، هستی!
روزهایی باید باشد برای دودوتا چهارتای دلی، و نه منطقی! باید بدانی که حال الآنت خوب هست؟ نیست؟ چه کردی که خوب نیست؟ چه کنی که خوب شود؟ چشم غره بروی به بلاتکلیفیهایی که چهل درجه تب دارند!
میدانی؟ باید وقتهایی که دلت برای خودت تنگ میشود را از هر دلتنگی دیگری جدیتر بگیری. نباید بگذاری دلتنگ بمانی. خودت را دعوت کنی به صرف یک فنجان قهوه، بنشیند روبهرویت، گپ بزنید با هم. سخت نیست. فقط باید امتحانش کرد.
آدمها یا باید کسی را داشته باشند که توی چشمهایش خودشان را ببینند، یا بنشینند جلوی آینه و از دلتنگیهایشان برای خودشان حرف بزنند و گریه کنند. اگر اسم این کار دیوانگی باشد، بگذار عاقلها به درجات عقلمندیشان دلخوش باشند!