یک روزهایی توی زندگیم بود که همیشه به چیزهای کوچیکی دقت میکردم و واسه هر رفتاریم به خودم حساب کتاب پس میدادم. مثلا اگر کسی واسه یه عید مذهبی که من به عید بودنش اعتقاد نداشتم عید رو تبریک میگفت اخمی مینشست وسط ابروهام، طرف رو میوپیچوندم و بهش میفهموندم این عید توئه نه من و البته همه این روند رو به نحوی که ناراحت نشه پیش میبردم.
میدونی، انگار یه میلیون قرن از اون روزها گذشته! این روزها هم خیلی از عیدهای مذهبی برام عید نیستن ولی وقتی کسی بهم تبریکش میگه خوشحال هم میشم! با روی باز میگم مرســی عید شما هم مبارک. با خودم فکر میکنم عیده دیگه. یه روزی که یه عده باهاش خوشحال میشن، از همدیگه یاد میکنن، چه اهمیتی داره بهانهش چی باشه؟ عید غدیر یا کریسمس؟ هر چیزی که یه بهانه واسه لبخند زدن بهت بده خوبه.
نمیدونم بدونی منظورم چیه یا نه، انگار که یه سری گرههای ذهنم باز شده باشه. بیاهمیت شدن؟ نمیدونم! اما اینقدر مسائل مهمتری برای فکر کردن دارم که حجمشون از ظرفیت مغز یه انسان بیشتره که خیلی وقتا باید از خیلی چیزا رد شد.
میدونی؟ نباید بخوای دنیا رو تغییر یدی. تو فقط مسئول شیوه زندگی خودتی. و این زندگی فقط همین امروز، همین الانه. هیچ حسابی رو یه ثانیه بعد و یا حتی زندگی بعد از مرگ نکن. کی میدونه چی میشه؟ از کجا میدونه؟
ببین، فک کن همین الان آخرین ثانیه نفس کشیدنته. با این فکر باید جلو رفت. اون موقع خیلی چیزا اهمیتشون رو از دست میدن. میبینی کل این زنده بودن، فقط واسه اینه که بتونی با قلبت، با چشمات بخندی. میخندی؟ لبخند بزنی، میزنی؟ مسیرت اصلا در این جهت هست؟ سر خودتو با چی شلوغ کردی؟ که چی بشه؟
تو لحظه زندگی کردن، سخته، میدونی چرا؟ چون باید از لحظه آگاه باشی ولی ما نیستیم. ما هر روز داریم وقتمون رو با نگاه به آیندههای دور و دراز که گاهی تخیلی هستن میگذرونیم. و بعد، اونی نمیشه که با فکرش زندگی کردیم و به بنبست میرسیم.
دیدگاهتان را بنویسید