شخصینوشتها
معمولا روزهای پایانی سال، از سالی که گذشت مینویسم. از خوبیها و بدیهاش و احساسی که به اون سال داشتم.
سال ۹۲ با هیجان و شور و شوق زیادی شروع شد؛ هیجانی که بعد از گذشت یکچهارم سال با شدت سقوطمانندی فروکش کرد. طول کشید تا وفق پیدا کنم با شرایط جدید ولی وافق شدم تهش! وافق آخه؟ آره!
شهریور ۹۲ خیلی برام خاص بود. خاصترین شهریور زندگیم بود. پاییز اما، فصل سختی بود. تنها نکته مثبت پاییز امسال این بود که اولین بار رضا واسه تولدش پیشم بود و تونستم واسهش جشن تولد بگیرم اندکی. بقیه پاییز به کارای ترم آخر ارشد و جزوه نوشتن و امثالهم گذشت! تو آذر هم استرس سرطان یکی از عزیزترینامو داشتیم و خدا رو شکر عملش موفقیتآمیز بود و به خیر گذشت. ولی خیلی بد بود روزای پاییز. خیلی خسته شدم. خیلی خستهکننده بودن.
زمستون امسال سرشار از برف و بوران بود. فک کنم ۳-۴ باری برف بارید. روز امتحان روانپزشکی چنان برفی باریده بود که مسیر ده دیقهای رو یک ساعت و نیم تو راه بودیم. خیلی هیجانانگیز و سرد بود. آخرین دیماهی که توش امتحان داشتم رو پشت سر گذاشتم. بعدش بهمن بود و رضا. عالی بود، حسابی خوش گذشت. اسفند هم که مادربزرگم پر کشید و رفت و دیگه نه پدربزرگ دارم و نه مادربزرگ. دو هفتهی سختی بود که گذشت.
سال ۹۲ پستی و بلندی زیاد داشت واسهم. اگر رضا همراهم نبود میگفتم یکی از بدترین سالهای زندگیم بوده، طبق معمول سالهای زوج. ولی حضورش نمیذاره سختیا زیاد جلو چشمام بمونن.
سال ۹۲ با یه عالمه آدم جدید آشنا شدیم. اولین و بهترینش سمانه بود. بچههای دیگه هم بودن که بعضیاشونو واقعا دوست دارم که اسم نمیارم که کسی از قلم بیفته بعد بگید منو نگفتی :دی ولی خب از اونجایی که من یه آدم اجتماعی ِ غیراجتماعیام، همچنان روابط صمیمی و نزدیکم محدود باقی موندن.
سال ۹۲ مهمترین درسی که ازش گرفتم قضاوت نکردنه و صحبت کردن. یادمون باشه کسی جنایت هم کرده باشه، قاضی قبل از صدور حکم بهش اجازه صحبت و دفاع کردن از خودش رو میده. نباید راحت در مورد آدما حکم صادر کرد و قضاوتشون کرد. این بزرگترین بیرحمیای هست که میشه در حق کسی کرد.
سال ۹۲ باز هم وبلاگنویسی رو از سر گرفتم. اولش داشتم جدی بهش نگاه میکردم و سبب شده بود چیزی که باعث آرامشم بود، تبدیل بشه به سوهان روحم. این بود که یه دفعه همهچیو ول کردم و خودمو از زنجیری که بسته بودم به دست و پام رها. دیگه باز واسه خودم مینویسم. اگرم یه روز تصمیم گرفتم جدی بنویسم، مطمئنا در قالب وبلاگ یا فیسبوک نخواهد بود. اینجا تا ابد سهم دلنوشتهها، یادداشتها و یادگارنگاشتهام خواهد بود، خواهد موند.
سال ۹۲ رو در حالی به پایان میبرم که از سالی که گذشت راضی نیستم اما به خاطر شرایط خاص حاکم و ناخواسته، حاضرم خودم رو ببخشم و چشم به راه سالی باشم که به زعم خودم، سال آرزوهام خواهد بود.
سال ۹۳، سال اعداد محبوب من، سال اعجازهای باورنکردنی، زودتر برس از راه…
نیلو خواهرزادهم واسهم یه کارتپستال چوبی درست کرده روش نوشته بی مای ولنتاین! کی بزرگ شد انقد این دختر؟ انگار همین دیروز بود که نینی بود و تو بغلم میخوابید، همین دیروز بود که همه ساعتایی که مامانش سر کار بود یه ثانیه هم از خودم دورش نمیکردم. راسته که میگن خاله بوی مادرو میده؟ لابد راسته که فقط پیش من اونقد آروم بود دیگه. یازده سال از اون روزها گذشت؟ کی گذشت؟!
همونجاست که حافظ میفرماد:
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارات ز جهان گذران ما را بس
باید تو لحظهها خاطره ساخت. باید از خاطرات یادگاری برداشت. باید از یادگاریا مواظبت کرد.
خاطرات هستن که هر آدمی رو منحصربهفرد میکنن. متفاوتش میکنن. متمایزش میکنن.
همه خاطرات، تلخ یا شیرین، عزیزند. نمیشه گفت فولان فیلم یا کتاب رو دوست دارم ولی فقط لحظههای قشنگش، و کاش قسمتای تلخش نبود. اگر قسمتای تلخش نبود، مطمئنا شیرینیهاش اونقدرا جلوه نمیکردن و به چشم نمیومدن…
زندگی رو دوست دارم
از بدقولی خوشم نمیاد. حالا سر هرچی که باشه. وقتی قراره یه چیزی یه زمانی انجام بشه ولی نمیشه، اینقدر حالم گرفته میشه که زمان میبره بتونم خودمو وفق بدم. بتونم بپذیرم.
آدمها رو جوری امیدوار نکنیم که بعد از پس ناامید نشدنشون برنیایم… ناامید شدن از قول یه نفر، مثل ناامید شدن از اون آدم به طور کلی هست.
همیشه عاشق نگه داشتن حیوون خونگی بودم، البته با قشر پرندهجات بیشتر ارتباط برقرار میکردم. اصلا از خود آدمیزادم بیشتر حس مادرانهی منو قلقلک میدادن این موجودات کوچولو، مخصوصا اونایی که پا به سن هم بذارن باز سایزشون تغییری نمیکنه. ولی خب از یه جایی به بعد مخالفت مامانه از جهت عدم حوصلهی حضور حیوون خونگی تو خونه، اعم از پرنده و چرنده، باعث شد به خاطرش تا زمان خونه مجردی گرفتن قیدشو بزنم و لیلی به لالاش بذارم.
حالا اما که برادرزادهی ۱۰سالهم ۵تا جوجه رنگی خریده داغ دلم تازه شده انگار! هی واسه رضا خط و نشون میکشیدم که باید پرنده داشته باشیم بعدها. وقتی جوجهها میان تو بغلم رو قلبم میخوابن که صدای ضربان قلبمو بشنون، دلم ضعف میره واسهشون!
از میون این ۵تا، یکیشون هست که خودشو به آب و آتیش میزنه راه پریدن از قفس رو پیدا کنه. یه جور بامزهای آزادیخواهه. بقیه بیشتر به آب و دون کافی قناعت میکنن اما این یکی با اینکه میدونه تو قفس آب و دونش سر وقت حاضره و لازم نیست بدوئه این ور اون ور براش و زحمتی به جون بخره، باز در به در دنبال آزادیش میگرده و از وقتی هم که تونست راه فرارشو پیدا کنه دیگه تو قفس بند نمیشه. بقیه جوجهها با حسرت نگاهش میکنن اما بیتلاش، بیعمل، فقط نگاه، فقط حسرت.
و همینه حکایت ما آدمها نیز…
اینقدر رفتن مادرجون زود عادی شد که انگار هیچوقت تو این دنیا نبوده. درسته که تو ۶-۷سال اخیر ارتباط اینقدر کم بود که انگار نبود، ولی همیشه بودنش تو این دنیا حس خوبی بهم میداد. گاهی با خودم میگم من آدمآهنی شدم یا رسم دنیا اینه؟ اما خب، چارهای جز کنار اومدن هم هست مگه؟ شاید تقصیر منطقم باشه که تو لحظههای احساسی هم یه جورایی جولون میده. هرچی که هست، حالم خوبه و این حال خوب رو با اندکی چاشنی احساس گناه دوست دارم.
تلفن پشت هم زنگ میخوره. از همون زنگ خوردنایی که دل آدم رو به دلشوره میندازه. صبح ساعت ۶:۳۰. دوان دوان به سمت تلفن، و خبر میشنوی که عزیز پر کشید.
شنیده بودم اول شوکه بعد گریه، اما واسه من که برعکس بود. حالا که از صبح گریه کردم، به شوک نبودنش رسیدم…
رفتن مادربزرگها، یه حفره عمیق تو قلب آدم میسازه که با هیچ بودنی التیام پیدا نمیکنه. یه درد، یه رنج، که از رد شدن خاطراتش از جلوی چشمات ناشی میشه و با فهمیدن اینکه هرگز خاطره جدیدی ساخته نخواهد شد تشدید…