شخصینوشتها
و خداوند درد را آفرید! و آن چیزیست عجیب و مرموز، که هنگام قدرتنمایی کردنش، تواناییهای ذهنی و جسمی آدمیان یارای تحویل نگرفتن ِ آن را ندارد!
داشتم مصاحبهی Far*si1 با افشین رو نگاه میکردم چندوقتپیش، که ازش در مورد این پرسید که آیا گردنبند شانس داره مثل قریببهاتفاق ِ خوانندهها یا نه. افشین گفت گردنبند شانس که نه به اون صورت، ولی وقتی نامزدش سپیده براش دعا میکنه (که به نظرم دعای خاصی مدنظرش بود)، بیبرو-برگرد مشکلش حل میشه.
با شنیدن این حرف یه جورایی من چشمام گرد شد اصلا. اینو یه اعتراف در نظر بگیرین لطفا!
سپیده رو احتمالا اکثر شما به اسم نمیشناسین. شایدم بعضیا فک کنن سپیدهی خواننده منظورمه، ولی نه. راستش من قبلا علاقهی وافری داشتم به اخبار مربوط به خوانندهها و اینکه زندگی شخصیشون چهجوریه و اینا! واسه همین میدونستم منظورش همون سپیدهایه که تو کلیپاش مدل ِ. همون دختره که با کلیپ ِ “ماچ” ِ افشین معروف شد و الانم تو اکثر کلیپاش هست.
بعد یه لحظه به خودم گفتم مگه چیه؟ چرا واسه چند ثانیه من تعجب کردم که دختری مثل سپیده با چنان خلوصی دعا کنه که دعاش برآورده بشه ولی دعای خیلیها که حسابیم تو ایمان و مذهب ادعاشون میشه تاثیری بر امور جهان نداشته باشه؟
یه جرقه تو ذهنم زده شد. تصورات قالبی و پیشداوری! قبل از اینکه بخوایم در مورد یه قضیه فکر کنیم، یه راه آسون واسه قضاوت و نتیجهگیری، تصورات قالبی هستن که تو فکرمون داریم و زودتر از همه به ذهن میان. نمیخوام این اصطلاح روانشناسی که کمابیش بین عامهی مردم هم وجود داره رو تعریف کنم. با دو تا مثال شما کاملا متوجه میشین که منظور من چیه.
۱٫ مردها باهوشترن. ۲٫ مردم کشورای جهان سومی فناتیک و متعصبن.
هر دو مورد اشتباهه ولی ما خیلی وقتا بر این اساس نظر میدیم.
در مورد مذهب و ایمان هم تصور کلی ما اینه که کسی که مثلا حجاب داره یا زیاد میره مسجد و کلیسا یا چیزایی از این دست ایمان بالاتری داره و هرچهقدرم مثال نقض در این مورد میبینیم تاثیر چندانی نداره و اون رو فقط یه استثنا در نظر میگیریم.
اما میدونین چیه؟ من امروز عمیـــــقا معتقدم شاید چیزایی از این دست ملاک خوبی برای میزان مذهبی بودن افراد باشه ولی برای ایمان نه. ایمان چیزیه که مرز ِ مذهب رو به سخره میگیره. و این نظر کاملا شخصی من ِ…
احساس ِ کسی رو دارم که یه عالمه حرف نگفته داره ولی چون نمیدونه چهجوری و از کجا شروع کنه سکوت کرده!
پینوشت: من هنوز وقت نکردم آدرس جدید رو به دوستان بدم. کمکم به همه میدم! البته تضمین نمیکنم این “کمکم” دقیقا چهقد طول میکشه!! راستی، مرسی از کسانی که لینکم رو اصلاح کردن…
از آخرین پستی که نوشتم پنجاه و دو روز میگذره! فک نکنین روزشماری کردما!، خیلی متقلبگونه تاریخ آخرین پستم رو نگاه کردم!
این برای کسی چون من، که حتی وقتی کلا از دنیای مجازی خدافظی میکرد، به دو هفته نمیرسید که برمیگشت یه رکورد به حساب میاد!
خیلی بیرحمانه وبلاگم رو بلاک کردن. راستش بهتره وبلاگ آدم روزی ده بار طرفیل (!) شه ولی یه بار بلاک نشه! به ناگاه وارد ِ صفحهی مدیریت میشی و میبینی ای وای! جا تره و بچه نیست! وقتی دیدم آرشیوم رو پاک کردن چند لحظه بهترده موندم! همینجوری خیره به مانیتور لپتاپ! به خودم اومدم دیدم گونههام خیس ِ. سر بر کیبورد ِ لپتاپ گذاشتم و وقتی بلند شدم، گویی بیست سال پیر شده بودم. یک پنجم ِ موهام سفید شده بود و ….
:دی! نکنه فک کردین دارین رمان ایرانی میخونین؟؟ آخه من همیشه واسهم سوال بوده اینکه تو رمانای ایرانی مینویسن بدون اینکه متوجه باشن گریه کردن خیلی چیز ِ مسخرهایه! آخه مگه میشه آدم گریه کنه و نفهمه؟ یا یه هو نصف موهاش سفید شه چون شکست عشقی خورده؟!!
خلاصه وقتی دیدم آرشیوم نیست، شوکه شدم. خیلی عصبانی بودم، خیلی. هیچ دلیلی واسه این کارشون وجود نداشت. اگرم مربوط به پست آخر بود من چیز خاصی ننوشته بودم! هرچی گفتم عینا از رو کتابی بود که با مجوز خودشون چاپ شده بود. هرچند اونها (!) معمولا واسه کارایی که میکنن، خودشون رو ملزم نمیدونن دنبال دلیل بگردن…
ولی به هر حال تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم. فک نمیکردم آرشیوم رو پس بدن و رو همین حساب خوشم نمیومد احساس ِ بیهویتی کنم! یه جور لج کردن، یه جور مکانیسم دفاعی انکار هم مزید بر علت شده بود که به یه ژست ِ ضربهخورده گرفتن کفایت کنم! اینجا بود که مژده حکم فرشتهی نجات رو پیدا کرد واسهم و به لطف پیگیریها و کمکهای مژده بود که من الان دوباره دارم مینویسم!
تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد که کمکم مینویسم ازشون! یه پست ِ در سال ۸۹ بر من چه گذشت هم بدهکارین به من. تو یه فرصت باید حتما بنویسمش چون یکی از پرحادثهترین سالهای زندگیم بود این ۸۹٫
تو این مدت بیشتر فیـ ـسبـ ـوک بودم. با بعضی از خوانندههای خاموشم آشنا شدم و بعضی از دوستای وبلاگیم رو بهتر شناختم. شاید اگر بلاک نمیشدم هیچوقت سراغ ِ فیسبـ ـوک نمیرفتم و این تجارب رو به دست نمیآوردم و چنین خاطرات خوبی برام رقم نمیخورد. خب دیگه، گاهی هم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
تشکرنوشت: ۱٫ مرسی از دوستانی که بعد از بلاک شدنم حالم رو جویا شدن و از اونجایی که میترسم کسی رو یادم بره اسم نمیبرم.
۲٫ مرسی از شبگیر عزیزم که وقتی فهمید میخوام هاست و دامین بگیرم گفت میخواد واسه روز تولدم خودش اینو بهم هدیه بده که البته من به دلایلی که به خودش توضیح دادم نتونستم ازش قبول کنم.
۳٫ مرسی از مژده که زحمت خرید و همهی کارای مربوط به سایت رو به عهده گرفت و فقط به من میگفت برو ببین و نظر بده!! مخصوصا با اینکه مریض بود (آبلهمرغون گرفته بچهم، دعا کنین زودتر خوب شه) ولی تا روز تولدم آمادهش کرد و رسما منو شرمنده کرد.
پینوشت: ۱٫ با تاخیری ۱۸ روزه: سال نو مبارک!!
۲٫ و با تاخیری یک روزه: تولدم مبارک!
۳٫ پست قبل رو مژده نوشته و اصرار داشت من حتما پاکش کنم ولی خب عمرا این کار رو بکنم! به عنوان یادگاری نگهش میدارم.
از آرشیو پرشین بلاگ مرداد ماه ۸۸
سه ویژگی اولی که برای خداتون میشمارین، بدون فکر کردن درباره ش و با رعایت اصلِ تند جواب دادن، چیه؟ توجه داشته باشید که باید به ذهنتون فرمان بدین اون چیزی که واقعا باور داره رو بگه، نه اونی که بهش گفته شده!
لطفا اول به این سوال توی کامنتدونی جواب بدین بعد بقیه ی متن رو بخونید.
خواندن این متن به کسانی که ذهن متعصبی دارند، توصیه نمی شود!
خدای افرادی که یک مذهب خاص دارن، در خصوصیات زیادی با هم مشترکن. خدای همه ی انسان ها هم در ویژگی های خاصی مشترکه. با این وجود هر انسانی به تنهایی قسمتی از خدا براش برجسته تره و بر اساس اتفاق هایی که توی زندگیش افتاده، خدا رو به صورت خاصی میشناسه که منحصر به خودشه… ولی متاسفانه به خودمون اجازه نمیدیم از اون خدایی که داریم، نه خدایی که برامون ساختن و تعریف کردن، لذت ببریم و باهاش باشیم…
توی جامعه ی مسیحی که آزادی بیان بیشتری وجود داره، مردم کمتر در مورد خدا فکر می کنن و اونهایی هم که این کار رو می کنن اکثرا مسیحی های متعصبن که خدا رو فقط در قالب مسیح و کلیسا و پدر روحانی می بینن و همیشه بین خدا و هر فرد، پدر روحانی قرار داره، که از لحاظی خوبه و از جهت دیگه بد… خوبیش اینه که آدم یه نفر رو داره که بتونه تمام حرفاش رو بهش بزنه و مطمئن باشه به کسی گفته نمیشه و اون از جانب خدا آدم رو آروم کنه. و این احساسیه که مسلمونا با صحبت کردن با روحانــیون کمتر پیش میاد بهشون دست بده! بدیش اما اینه که این حرف زدن از جانب خدا یه چیز فرمالیته ست و مسیحی ها خیلی کم پیش میاد خدا رو بی واسطه صدا کنن!
خدا در دین اسلام هم یک وجود تعریف شده، با ویژگی های مشخص هست، که هر کس غیر از اون بگه (لااقل اونجوری که در جوامع مسلمان جا افتاده) کفر گفته!
هیچ وقت اجازه داده نشد به خدا فکر کنیم، بشناسیمش و به نتیجه برسیم! بچه هم که بودیم تا می گفتیم خدا اینجوری، لب می گزیدن و می گفتن استغفرالله! ما هم ناگزیر به سکوت شدیم و اجازه دادیم خدا رو به ما بشناسونن!
ببینید من جانب دارانه حرف نمی زنم! هیچ تعصبی هم نسبت به هیچ دینی ندارم. مدت هاست به خودم این فرصت رو دادم تا ذهنم فارغ از هر قید و بندی خدا رو بشناسه و به خدا هم اجازه دادم خودش رو به من بشناسونه تا من بتونم عاشقش بشم! پس لطفا اول فکر کنید، بعد قضاوت!
تصمیم گرفتم این موضوع رو به بحث بذارم. این شما، این کامنتدونی و این گوی و میدان!!!
پی نوشت:
۱٫ این متن جای کار زیاد داره و باید بیشتر بهش پرداخت ولی چون من به این حدیث که آنچه به خود نمی پسندی، به دیگران هم نپسند، خیلی اعتقاد دارم!، طولانی نمی نویسم تا سختی متن طولانی خوندن رو به جون نخرید!
۲٫من فقط در مورد دو دین غالب حرف زدم! صد البته در همه ی دین ها نقاط ضعف و قوت وجود داره… لطفا به کسی بر نخوره!
بعدنوشت: این پست همون زمان ۱۰۲ کامنت گرفت و بچه ها گفتگوی مفصلی داشتن در موردش. دوست دارم نظرات شما رو امروز دوباره بشنوم.
از آرشیو پرشین بلاگ تیر ماه ۸۸
کافه پیانو، کتابیست که این اواخر خواندم. کتابی که این روزها از این و آن زیاد درباره اش شنیده بودم و از آنجا که شنیدن کی بود مانند خواندن (!) تصمیم گرفتم ذهنم را از همه ی انتقادها و تحسین ها پاک کنم و این را هم نادیده بگیرم که نویسنده اش از طرفداران پروپاقرص احـ.مدی نـ.ژاد است! و بنشینم و بخوانم و بشوم مصداق جمله ی “لا انظر من قال، انظر ما قال” (امیدوارم درست نوشته باشم)
اعتراف می کنم کافه پیانو کتاب جذابی بود که نقدهای زیادی به آن وارد است. افراد زیادی می گویند این کتاب خیلی واقعی بود و زندگی روزانه را به تصویر کشیده بود. در نگاه من اما این کتاب دارای تیپ های خیلی خاصی بود که هیچ جا جز همین کتاب نمی شود پیدایشان کرد! شخصیت اصلی داستان عقاید خیلی ویژه و مخصوص به خودش داشت و نویسنده (فرهاد جعفری) طوری آن را به خورد خواننده می داد که اگر یک کتاب خوان حرفه ای نباشی، مسخ این اعتقادات می شوی و ایمان پیدا می کنی بهشان!
برای من به عنوان مثال قابل درک نبود که چه لزومی دارد تقریبا یک صفحه ی تمام شخصیت اصلی داستان به تحلیل این بپردازد که چرا مغازه دارها نوار بهـ.داشتی متوسط بالدار را در نایلون سیاه می گذارند! یا به شدت به تحسین کسی بپردازد که اسم قرص هایی که می خورد را گذاشته قرص به تخـ.مم!!! یا چند صفحه یک نفر با لحن یک دوجنسـه تکرار کند آسان بازشو و این خیلی جذاب باشد! یا مثلا وقتی می خواهد داستان را جذاب کند متوسل شود به اینکه فلان کلید کذایی توی یکی از دو گودی یک سوتـ.ین صورتی رنگ ست که از قضا صاحبش لب و دندان قشنگی دارد و اگر بخندد آدم دلش می خواهد یک عمر فقط به تماشای او بپردازد! دست بر قضا حق با نویسنده هست! و مردم با خواندن همچین چیزهایی به وجد می آیند ولی این مربوط به عامه ی مردم است!
ورودی کافه را که خواندم، همان لحظه کمی دلسرد شدم و فهمیدم اختلاف نظرهای اساسی با نویسنده ی کتاب خواهم داشت…
اگر کسی عادت می کنیم ِ زویا پیرزاد را خوانده باشد بهتر می تواند در مورد کافه پیانو نظر بدهد و ایرادهای آن را درک کند… نویسنده موضوع جذابی را انتخاب کرده، اتفاقاتی که در یک کافه می افتد و مسائل و مشکلاتی که شخصیت های داستان درگیرـ آن هستند. اگر کمی فرهاد جعفری نویسندگی بلد بود، تمرین کرده بود و تا این حد از لفظ های کوچه بازاری پسرهایی که فرت و فرت می گویند به تخــ.مم استفاده نکرده بود، قطعا کار بهتری از آب در می آمد… یعنی می خواهم بگویم (!!!!!) ببین ادبیات ما تا کجا پیش رفته که بهترین کتاب ها، کتابی می شود که همچین نثری دارد! صد البته اما همیشه پرفروش بودن به معنای بهترین بودن نیست. کتابی که برای خواندنش ذهنت هیچ زحمتی به خود، برای فهمیدن جمله هایش نمی دهد. ولی به همه ی کسانی که اصولا کتاب خوان نیستند، توصیه می کنم این کتاب را بخوانند چون از آن لذت خواهند برد!