شخصی‌نوشت‌ها

آخر الزمان شده که عقربه‌های ساعت این‌جوری از هم فرار می‌کنن؟ چی به سر ساعت‌ها اومده؟ چشم به هم می‌زنم ۹ ِ صبح جاشو داده به ۹ ِ شب!

این روزها برام روزهای عجیبی هستن. این‌قدر اتفاقات عجیب غریب میفته که ذهنم گاهی حوصله‌ی پردازش کردن نداره و میگه برو تو صف تا نوبتت بشه!

خوبم. یک خوب که به شدت از خودش ناراضی‌ست! :)

گاهی وقتا دلت می‌خواد یه اتفاق خاصی بیفته و بعد دچار توهم اتفاق افتادنش می‌شی…

گاهی هم یه اتفاقی افتاده که چون دلت نمی‌خواسته رخ بده، خودت رو توجیه می‌کنی که اتفاق نیفتاده…

می‌بینین؟

ریشه‌ی خیلی از مشکلات اینه که خواسته‌های دل رو واقعیت فرض می‌کنیم.

اگر آدم خودش رو عادت بده وسط حقیقت زندگی کنه ذهنش پر از آرامش می‌شه.

به قول عباس معروفی، به همین سادگی ست، شاید هم ساده‌تر.

 

متناسب با حال و هوای پست: نگفته بودی / مازیار فلاحی [دانلود]

عاشق شدن و عاشقی کردن یک تجربه است. یک حس قشنگ دوست داشتن، جاری میان تو و او.

اما چی باعث می‌شه این‌قدر در برابرش موضع بگیریم و دفاعی رفتار کنیم؟

به نظر من یکی از مهم‌ترین دلایلش، نیاز به این هست که طبق شنیده‌ها و قصه‌هایی که حاصل ِ به قول یونگ، ناخودآگاه جمعی‌مون* هست، عمل کنیم. ما نیاز داریم بگیم آدم فقط یه بار عاشق می‌شه، نیاز داریم عشقمون افسانه‌ای و ابدی باشه، نیاز داریم معشوقمون خیلی خاص باشه و …

اینا چیزهای ایده‌آلی هست که ما خیلی وقتا حتی بهش آگاهی نداریم ولی به نظر من وجود داره! رو همین حساب هم هست که اغلب حالت افراط و تفریط به خودمون می‌گیریم؛ یا عاشق می‌شیم و چنان درونش غرق می‌شیم که همه چیزمون رو فدا می‌کنیم و به جای داشتن دو هویت مجزا به اضافه‌ی یک “ما”ی مشترک، در هم ادغام می‌شیم و دیگه هیچ حقی برای فردیت و استقلال خودمون قائل نمی‌شیم!، یا اینکه ژست می‌گیریم که: من به کسی دل نمی‌بندم! یا به عبارت بهتر: دم به تله نمی‌دم. دقیقا هم مشکل از همون جایی نشأت می‌گیره که عشق رو تله می‌بینیم! چیزی که ما رو به دام می‌ندازه و آزادی‌مون رو سلب می‌کنه.

رک و بدون هیچ حرف اضافه‌ای توصیه می‌کنم خودتون رو رها کنین از این همه قید و بند، این همه باید و نباید! ذهنتون رو باز بذارین تا افکار ناخودآگاه به ذهنتون بیاد! با ترس‌هاتون آشنا بشین، بذارین بیاد بالا، رو سطح آگاهی. به جای اینکه به وسیله ناخودآگاه و ترس‌ها و تردیدها هدایت بشین، شما سکان کنترل ذهنتون رو به دست بگیرین.

بذاریم اتفاق‌هایی که سهم زندگی ما هستن، رخ بدن. آره من طرفدار ریسک‌پذیری هستم، ولی در عین حال باید به یاد داشت آینده‌ی ما، نه، فردا، یا حتی یک ساعت بعد رو مجموعه تصمیم‌ها و انتخاب‌هایی که همین الان می‌گیریم تعیین می‌کنه، به علاوه‌ی انتخاب‌های پیشین. آینده در دست من و توئه، اگر همین الانمون رو دریابیم…

 

* ناخودآگاه جمعی از غرایز و اشکال موروثی ادراک یا اندریافت تشکیل می‌شود که هرگز فرد به آنها آگاهی نداشته و در طول زندگی او به دست نیامده‌اند، بلکه وجه مشخص گروه کامل از افراد – خانواده، ملت و یا همهٔ نوع بشر – می‌باشد. [ویکی‌پدیا]

از ظهر احساس سرماخوردگی داشتم، گلوم که دردناک شد، یه کپسول آموکسی‌سیلین و دو تا قرص سرماخوردگی به فاصله یه ساعت خوردم و نقش بر تخت‌خواب شدم!! از اونجایی که تب داشتم، کلا بیهوش بودم تا عصر. حدودای ساعت هفت دیگه اومدن بیدارم کردن که بیدار شو، چه‌قد می‌خوابی و اینا! اصن تو مود تولد نبودم! رفتم تو سالن دیدم تنها روشنایی اونجا، شمع‌هاست!

با اون صدای نخراشیده‌‌ی ناشی از گلودردم، کلی جیغ و ویغ کردم! هرچی می‌گم من ویروسی‌ام الان، بذارین شمعا رو فوت نکنم خب! خیلی محکم گفتن “برو بابا”!

معجزه‌ی تولدم بود یا هرچی، از اون سرماخوردگی ناگهانی و شدید، اندکی آب‌ریزش بینی مونده و بس!

تولدم مبارک!!!

× بعضی وقتا می‌بینی همه چیز آروم ِ، همه چیز، جز خودت. انگار که زاده شدی برای هر لحظه “بودن”، و “بودن”ی که درد دارد و تو می‌دانی و دردش را به جان می‌خری؛ چرا که حاضر نیستی تهی شوی از “بودن”…

× این‌قـــدر کار ریخته سرم که حتی نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم! دست من بود، واسه چند روز هم که شده، بیست‌و‌چهار ساعت رو می‌گستردم بشه سی‌ساعت! خب البته نه واسه اینکه بیشتر از این کاری انجام بدما، نع، واسه اینکه تایم خوابم رو بیشتر کنم :دی

خیلی وقت ِ که دچار خودسانسوری‌ام. بی‌پروایی‌ام به فنا رفته بود. هرچه می‌خواستم بنویسم باید احساسات چند نفر رو در نظر می‌گرفتم و بعد می‌نوشتم، که همون ‌هم گم می‌شد لابه‌لای واژه‌هایی پر از ابهام که هر کسی به نحوی برداشتی داشت ازش…

فکر می‌کنم عیدی من به شما، تو سال ۹۱، تارایی هست که بی‌سانسور براتون خواهد نگاشت.

هرکسی حس می‌کنه خوندن اینجا بهش آسیب می‌زنه، عمیقا خواهشمندم دیگه سر نزنه. برای من خیلی خیلی سخت ِ که احساسات شما رو در نظر نگیرم ولی از اول که “یادداشت‌های یک تارای بی‌پروا” رو شروع کردم، هدفم بی‌پروا نوشتن بود. اگر قرار باشه نقاب بزنم و خودم رو قایم کنم تا چیز خوشایند و همه‌پسندی از آب دربیاد در ِ اینجا رو بهتر ِ تخته کنم!

امروز، تقریبا خیلی‌ها هویت واقعی من رو می‌دونن. اسمم رو هم که تمام خواننده‌های همیشگیم می‌دونن. یک سری دوستان نزدیکم هم همیشه اینجا رو می‌خونن. چه بسا ممکن ِ کسانی هم باشن که از آشناهای من هستن و اینجا رو پیدا کردن و می‌خونن و من نمی‌دونم. یک سری احتیاط‌ها هم از این جهت بود که نکنه اینجا فیـ.لـ.طر شه. اما دیگه هیچ‌کدوم برام مهم نیست. دیگه بسه. خسته شدم از سانسور کردن خودم…

 

پی‌نوشت:

۱- دوستان نزدیک و نسبتا نزدیک دنیای واقعی، لطفا هرگز درباره‌ی مسائلی که من اینجا می‌نویسم و خودم شخصا براتون تعریف نکردم ازم چیزی نپرسین. اگر بخوام چیز بیشتری بدونین خودم براتون تعریف می‌کنم! مرسی…

۲- قصد داشتم آرشیو وبلاگ قبلی رو جزء آرشیو بذارم اما بعد تصمیم گرفتم یه سری پست‌ها رو با ذکر تاریخ، به عنوان پست جدید بذارم.

۳- از سانسورشکنی‌های من فعلا این آهنگ رو داشته باشین، تا بعد بیام بنویسم براتون… :دی

حالم عوض می‌شه / شادمهر [دانلود]

۴- راستی سال نو مبارک. خیلی دوستتون دارم بچه‌ها. :x

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB