شخصینوشتها
گاهی خوبه آدم از خودش خبر بگیره. گفتم خوبه؟ لازمه اصلا! از خودمون بپرسیم به کجا چنین شتابان؟ بابا بیا بشین دمی بیاساییم با هم، گپی، گفتگویی، نوشیدنیای.
خب آخه اگر من حوصلهی خودم و وقت گذاشتن برای از خودم شنیدن رو نداشته باشم، این نشون نمیده به قول شازده کوچولو یک پای بساط لنگه؟
حالا تا آخر عمرم اگر نق بزنیم که چرا همسرم یا دوستپسر/دختر یا دوستم یا خانواده یا فولانی برام وقت نذاشت چیزی عوض میشه؟ فقط دورتر میشن ازمون همونایی که میخوایم نزدیک بمونن.
تا حالا به خودت و دغدغههات گوش دادی؟ از خودت خوندی؟ حال خودتو پرسیدی؟ نگاه کردی ببینی کجای زندگیتی و کجا میخوای باشی؟ خب لازمن اینا. یه وارسی، بازنگری، گذاشتن زندگیمون تو دورنما. حتی گاهی دردناکه، قبول؛ ولی رشد میده آدمو.
این روزها مثل همیشه، راضی و ناراضیم. البته این دفعه نارضایتی آزاردهندهای نیست، حس خوبی دارم بهش. یه جور نارضایتی بالابرنده. نارضایتیای که از باور داشتن به خودم میاد و نه ناامیدی. خیلی چیزها میتونه بهتر بشه، باید بشه. دلم یه نو شدن درست و حسابی میخواد. یه نو شدن تعیینکننده. به سرم افتاده دو ماه مونده به سال نو، باید یه خودتکونی اساسی راه بندازم. یه دو دو تا چهارتای بنیادی. نه اینکه فقط ببینم با خودم چند چندم، نه، فراتر، باید بفهمم میخوام چند چند بشم. انتظار «همه چی درست میشه» به درد من نمیخوره دیگه، پاسخگو نیست. باید درست رو دونست چیه و خواست و ساخت. باید تکلیفمو با سارای سی ساله و چهل ساله روشن کنم تا مسیر برام روشن باشه. دنبال یه ذهنیت نیستم، دنبال یه تصویرم. باید بهش فکر کنم، به خیلی چیزا…
سر یه بحثی با رضا، رفتم سرک کشیدم تو خاطرات قدیمی، وبلاگ و دستنوشتههای قدیمی. دنبال یه پست میگشتم و داشتم نوشتهها رو زیر و رو میکردم، انگار که گذشته رو ورق بزنم، انگار به سارایی با یک دنیای متفاوت بربخورم.
میدونین، تغییر کردم، خیلی. اما این دفعه از این تغییر نه جا خوردم، نه دردم اومد. دلم تنگ شد، آره. واسه اون روزا، واسه اون سارا، اما دلم نخواست با سارای امروز بجنگم، دلم نخواست جلوی تغییرها رو بگیرم، دلم نخواست چیزهایی از گذشته که پشت سر گذاشتم رو با چنگ و دندون بچسبم یا حداقلش حفظش کنم تو زمان حال. انگار داشته باشم از تو تلویزیون به یکی نگاه کنم و رد بشم، همینجوری.
از اون روزا و خاطرهها و اون آدم انگار یه قرن گذشته.
میدونین، داشتم فکر میکردم آره واقعا چه کول بودم، چه باحال بودم، اما… چهقدر تنها بودم. نه از اون تنهایی که آدما همیشه تنهان، نه، چهقدر واقعا تنها بودم. دلم نسوخت واسه خودم، واقعا نسوخت، تحسین کردم خودمو، آره! چه خوب تنهاییهامو بغل کردم و باهاش کنار اومدم. دلم خواست سارای ده سال پیش رو بغل کنم بگم ول دان و بگم من هستم که نوازشت کنم، جای همهی اون بینوازشیها. و میدونین چیه؟ کردم این کارو.
پینوشت:
۱. من همیشه حرف میزنم از خودم و افکارم و خاطراتم، فقط جاش تغییر میکنه، نه اصل نوشتن.
۲. گاهی واسه نوشتن نه باید دنبال سبک خاصی بود و نه دلیل خاصی. همینجوری یه هویی.
بعدنوشت: قبل از خواب سهراب رو باز کردم یه شعر ازش بخونم و بخوابم، عجیب وصفپست اومد:
دیر زمانی است روی این شاخهی بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست همآهنگ او صدایی، رنگی.
چون من در این دیار، تنها، تنهاست.
گر چه درونش همیشه پر ز هیاهوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.
باز هم یک سال گذشت. میگویم باز هم، چون آنقدر راحت سالها میآیند و میروند که انگار همین دیروز بود که برای پایان سال ۹۳ مینوشتم.
سال ۹۴ سال آرامی بود. فراز و فرود آنچنانی نداشت. مهمترین اتفاق امسال تکمیل حلقهی دوستانم، پخته شدن روابط و ایجاد دوستیهای جدید بود. میتوانم سال ۹۴ را سال دوستی نامگذاری کنم.
آدمهای مهم سال ۹۴
مهمترین آدمهای جدید سال ۹۴ که معنایی فراتر از دوستی را به واژه دوستی بخشیدند امین و مریم بودند. امین، برادر رضا آنقدر خوب است و ارتباطمان به حدی خاص است که اصلا قابل توضیح نیست. هر چهقدر بخواهم در موردش بنویسم بیشتر به میزان غیرقابل گنجاندنش در واژه پی میبرم. امین خانواده است.
اوایل ۹۴ شدیدا از اینکه هر چه میگشتم کسی را پیدا نمیکردم که پایهی علاقهام به کتابخوانی باشد و پا به پایم بخواند و ذوق کند ناراحت بودم، اوایل یا اواسط مریم که خیلی سال بود دورادور میشناختمش ناگهان دوستیمان عمیق شد و همانی از آب درآمد که میخواستم، خود ِ خودش، د وان! تابستان با مریم یکی از بهترین تابستانهایم شد.
بین همکارهایم چند تا دوستی جدید اتفاق افتاد که گرچه بیشتر وابسته به موقعیت هستند، با این حال رنگ تازه و جذابتری به محیط کارم بخشید. خیلیها، اما از میان همه افسون و لیلی بیشتر.
دوستیهای قدیمیتر مثل رزا و محمد به قدرت همیشگی ادامه داشت. نلی که مدتی بود حضورش در زندگیام و نه در ذهنم کمرنگ شده بود از سر گرفته شد و از اینکه به جز این اواخر که درگیر اسبابکشی و رفتن سر خانه و زندگی متأهلیاش است دوباره در کنارم دارمش خوشحالم.
نگار و فرنوش از سال ۹۳ بودند و هستند اما امسال دوستیمان خاصتر ادامه پیدا کرد. امسال یک جورهایی نگار را خیلی بیشتر شناختم و خیلی خیلی بیشتر دوستش دارم. هر چند شاید وجوه اشتراک دنیاهایمان کم باشد، اما به نحو عجیبی دوستش دارم.
شکل دوستیام با فرنوش قابل توضیح نیست. دیشب داشتم بهش میگفتم توی توییت جا نمیشوی، الان میبینم مشکل از توییت نیست، خودش که هیچ، حتی دلبریهایش هم توی واژه جا نمیشوند پارسال فکر میکردم فرنوش شبیهترین آدم روی زمین به من است اما حالا میدانم فرنوش ترکیبی از تضاد عجیبی از شباهت و تفاوت است. البته هیچ عجیب نیست اگر از حرفهایم سردرنیاورده باشید :دی
دلم برای بعضی از آدمهایی که پارسال یا سالهای قبل بودند و امسال مثلا نبودند هم تنگ شده است.
آخر سالی هم با کسی که مدتها فکر میکردم حرفهای ناتمامی در ذهنم مانده حرف زدم و حرف زدم و رد شدم. لازم بود. نه اینکه قبلا گذر نکرده باشم، اما وقتی یک معمای ذهنی، یک پازل، چیزهایی که فکر میکنی مبهم است و سالها حل نشده مانده حل میشود، چجوری بگویم، آدم ذهنش آرام میگیرد.
امسال از نظر روابط سال مهم و تعیینکنندهای بود. دایرهی دوستانم خیلی خیلی خیلی زیاد بود و امسال آن را به افراد خاصتری محدود کردیم و فاصلهام را با خیلیها زیاد کردم.
اتفاقهای مهم سال ۹۴
همانجوری که گفتم امسال سال پر اتفاقی نبود. مهمترین اتفاق سال ۹۴ راه انداختن گروه کتابخوانی در تلگرام است که خیلی وقت بود (یا شاید همیشه) آرزویش را داشتم. گروهمان و تمام اعضایش را عاشقم. اتفاق خوب دیگر سال ۹۴ کلاس خط بود که هر چند تا آخر ادامه ندادم اما جرقهی خوب و لازمی بود برای بعدترها. درس رضا تمام شد که خب خیلـــی اتفاق خوبی برایمان بود ^_^ دیگر چه؟ ام… آهان شروع به حرفهای نوشتن و جدی دنبال کردن زبان هم جز اهداف مهمی بود که امسال استارت آن زده شد. فکر میکنم هیجانانگیزترین اتفاق امسال این بود که با رضا رفتیم کنسرت بنیامین و خیلی زیاد هم خوش گذشت. همچین سال هیجانانگیزی :)))
به نحو عجیبی به سال ۹۵ امیدوارم. به نحو عجیبی برایش ذوق و شوق دارم. امسال عید را تازهتر از هر سال، حتی با سفره هفتسین جدید جشن خواهم گرفت، به امید سالی تازهتر، با اتفاقهای هیجانانگیز و خوشحالکنندهی بیشتر و متفاوتتر.
سال نو مبـــارک!
یک حسهایی هست، ناگفتنی. اگر بخواهی بگنجانیش توی واژه، واژه از هم میپاشد. زبانت را در دهان میچرخانی، دهانت باز میشود، بسته میشود، آب دهانت را به همراه حرفهایت قورت میدهی، صدای آخی از گلویت بلند میشود، حرفها گیر کردهاند، بغض شدهاند…
بهش گفته بودم دکلمهی زیبا از شکیبایی را میترسم به کسی هدیه بدهم و او آنی نباشد که باید. یک جورهایی مرز من بود. حاضر بودم تمام آهنگهای عاشقانه را با کسی گوش بدهم و او برود و از رفتنش اشکی و آهی و بعد، باز زندگی ادامه داشته باشد. همه را، اما این یکی را نه.
گذشت. و زیبا به سمتش جاری شد. مو به تن سیخ شده گوش دادیم. برایش خطر کرده بودم، خطری را به جان خریدم که از جانم میکاست.
و امروز…
میارزید. و امروز، خوشحالم.
هنوز، عشق، در حول و حوش چشم او میگردد.
زیبا،
تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کردم
در هر کجای عشق که هستی، آغاز کن مرا…
یک روزهایی توی زندگیم بود که همیشه به چیزهای کوچیکی دقت میکردم و واسه هر رفتاریم به خودم حساب کتاب پس میدادم. مثلا اگر کسی واسه یه عید مذهبی که من به عید بودنش اعتقاد نداشتم عید رو تبریک میگفت اخمی مینشست وسط ابروهام، طرف رو میوپیچوندم و بهش میفهموندم این عید توئه نه من و البته همه این روند رو به نحوی که ناراحت نشه پیش میبردم.
میدونی، انگار یه میلیون قرن از اون روزها گذشته! این روزها هم خیلی از عیدهای مذهبی برام عید نیستن ولی وقتی کسی بهم تبریکش میگه خوشحال هم میشم! با روی باز میگم مرســی عید شما هم مبارک. با خودم فکر میکنم عیده دیگه. یه روزی که یه عده باهاش خوشحال میشن، از همدیگه یاد میکنن، چه اهمیتی داره بهانهش چی باشه؟ عید غدیر یا کریسمس؟ هر چیزی که یه بهانه واسه لبخند زدن بهت بده خوبه.
نمیدونم بدونی منظورم چیه یا نه، انگار که یه سری گرههای ذهنم باز شده باشه. بیاهمیت شدن؟ نمیدونم! اما اینقدر مسائل مهمتری برای فکر کردن دارم که حجمشون از ظرفیت مغز یه انسان بیشتره که خیلی وقتا باید از خیلی چیزا رد شد.
میدونی؟ نباید بخوای دنیا رو تغییر یدی. تو فقط مسئول شیوه زندگی خودتی. و این زندگی فقط همین امروز، همین الانه. هیچ حسابی رو یه ثانیه بعد و یا حتی زندگی بعد از مرگ نکن. کی میدونه چی میشه؟ از کجا میدونه؟
ببین، فک کن همین الان آخرین ثانیه نفس کشیدنته. با این فکر باید جلو رفت. اون موقع خیلی چیزا اهمیتشون رو از دست میدن. میبینی کل این زنده بودن، فقط واسه اینه که بتونی با قلبت، با چشمات بخندی. میخندی؟ لبخند بزنی، میزنی؟ مسیرت اصلا در این جهت هست؟ سر خودتو با چی شلوغ کردی؟ که چی بشه؟
تو لحظه زندگی کردن، سخته، میدونی چرا؟ چون باید از لحظه آگاه باشی ولی ما نیستیم. ما هر روز داریم وقتمون رو با نگاه به آیندههای دور و دراز که گاهی تخیلی هستن میگذرونیم. و بعد، اونی نمیشه که با فکرش زندگی کردیم و به بنبست میرسیم.
تم متن: عسلبانو – سیاوش قمیشی [دانلود]
عسل بانو
هنوزم پیش مایی
اگرچه دست تو دست من نیست
هنوزم با تو ام تا آخرین شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست
خوب یادمه اولین باری که این آهنگ رو شنیدم. اون موقع اوضاع اینجوری نبود که شما دلت بخواد یه آهنگ رو بشنوی سریع گوگلش کنی (سرعت به حدیه که جملهی تو گوگل سرچ کنی نمیتونه عمقش رو برسونه) و تق بزنی دانلود و گوش بدی. یه بار یکی خطاب بهم گفت تو «عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم»ی هستی واسه خودت. بعد از اون همیشه دوست داشتم این آهنگ سیاوش قمیشی رو بشنوم. یه روز اتفاقی بابا داشتن رادیو گوش میدادن و این آهنگ پخش شد. چنان محوش شدم که داشت اشکم درمیومد از اینکه نمیتونم دوباره و چندباره گوش بدم. بعدها که این آهنگ شد پای ثابت پلیلیستم و هر بار غرقش میشم یه خاطره به درونش اضافه میشه. کمکم با این آهنگ سوت زدن رو آهنگ رو هم یاد گرفتم و آموزشم با آهنگ علامت سوال شادمهر و بارون گروه آریان کامل شد و تونستم رو هر آهنگی سوت بزنم. باروم بشه یا نه، این آهنگ بیش از ده سال از خاطرات تلخ و شیرین زندگیمو تو خودش جا داده. ده سال. باورم میشه؟
…هنوزم زیر رگبار ترانه کنار خاطرات تو میشینم…