هنوز دستهبندی نشده
تو رابطه، تقریبا همیشه حرفایی که نمیزنی از حرفایی که میزنی مهمترن.
وقتایی که با خودت میگی بیخیال این حرف مهمی نیست چیزای مهمتری واسه گفتن هست، ساده رد میشیم، همون لحظههاست که باید ترمز دستیو کشید. اونجا مرز زندگیهای معمولیه. نباید آدم بذاره راحت از اون مرز رد بشه چون وقتی شد، نه اینکه بگی راه برگشتی نیست، هست، فقط سخته. همیشه برگشتن سختتره. مثل حرکت تو سرازیری و تفاوتش با سربالایی میمونه. باید با چشمای باز نگاه کرد، مسیر رو به دقت انتخاب کرد و آهسته و هوشیار و مست حرکت کرد.
عشق یعنی…
غرق شه تو خیالت!
sk
یک جایی هست که آدم احساس میکنه همهی گفتنیهاشو گفته و دیگه حرفی باقی نمونده! این احساسِ این روزای من در مورد ادامه دادن به نوشتن از زندگیم بود… اما!
اما هیچوقت گفتنیهای آدم تموم نمیشن! مگر اینکه یه نفر مرده باشه! شاید فقط، گفتنیهای قابل گفتن آدم کم و کمتر بشن، شاید گفتنیهایی که دوست داشته باشی جایی بنویسیشون که همه بتونن بخونن کم و کمتر میشه.
خیلی به این موضوع فکر کردم. اینکه منی که یک زمانی دوستهای وبلاگنویسم به خاطر هر روز یک حرف جدید داشتن سربهسرم میذاشتن، امروز چرا چنان دور شدم که گاهی فاصلهی پستهام به یک ماه هم رسیده! اون هم منی که نوشتن برام یک نیـــازه!
اول با خودم فکر کردم خب وقت ندارم، اما خب واقعا، انصافا، وقت ندارم یه بهانه بیشتر نیست! چون آدم واسه چیزی که بخواد، وقت جور میکنه.
یه دلیل منطقی به نظرم این هست که من قبلا کسی رو نداشتم که باهاش حرفامو بزنم، تحلیلامو بگم، از دلمشغولیات خیالم و مسائل ذهنیم حرف بزنم و درک بشم، اما حالا، به خاطر وجود رضا، خیلی از حرفهام به اون زده میشه، و از اونجایی که آدم گریزون از تکراری هستم، یعنی یک حرفی رو یک بار و برای یک نفر تعریف کردم یا ازش گفتم، حوصله صحبت دوباره در موردش رو ندارم، خیلی از «نوشتههام» به رضا «گفته» میشه!
علت دیگهش هم شاید سختگیریم باشه. گاهی وقتا پیش میاد چیزی مینویسم ولی ارسالش نمیکنم. احساس میکنم باید نوشتهم فولان جور باشه تا ازش راضی باشم و پابلیشش کنم، که این خودش باز هم باعث کاهش نوشتههام میشه.
یه دلیل دیگه شاید از دست دادن دوستای وبلاگی قدیمم باشه. کسانی که اغلب دیگه نمینویسن و از دنیای مجازی دور شدن و حتی خوانندههای خاموش و یا روشن بدون وبلاگ همیشگی که دیگه وبلاگا رو نمیخونن و خب یه جورایی از یه جایی به بعد از اول شروع کردن چیزی که خیلی وقته همراهته و خب تو هم اون وقت سابق رو نداری سخت میشه و خب برای من هم مهمه که آدمایی منو بخونن که به دنیام نزدیکن و منو میشناسن نه اینکه با خوندن صرفا یه پست قضاوتم کنن یا نظر بدن.
علت دیگهش شاید چند شبکه اجتماعی شدن و متروکه شدن نسبی دنیای وبلاگنویسی باشه. فیسبوک، اینستاگرام، واتساپ، وایبر، و از همه مهمتر توییتر. خیلی از حرفهای من تو توییتر زده میشه و خب مسلما وقتی میتونم حرفم رو تو صد و چهل کارکتر بزنم تنبلیم میشه بعد بیام اینجا تحلیلشو بنویسم. :دی
یه علت مهم دیگهش هم اینه که دیگه مثل قبل زیاد از زندگی خصوصیم نمینویسم! سانسور میکنم؟ نمیدونم! شاید دوست ندارم یه جیزهایی ثبت بشه یا یه حرفایی یه کسایی رو برنجونه و یا یه آدمایی از زندگی خصوصیم بدونن! شاید هم هیچکدوم و شاید همهش…
فقط میدونم، دلم برای اینجا نوشتن، برای از خودم با شما گفتن تنگه، غمگینم میکنه این دوری از نوشتن… و… همین!
یه جوری هیچوقت، وقت نداریم، یه جوری سراسر زندگیمون سرشار از عجله و دوییدن و نرسیدنه انگار قراره به کجا برسیم؟
تفریحات پر از عذاب وجدان، خوابای با فکرای کارای فردا، وقتگذروندن با دوستای پر از احساس وقت تلف کردن…
اونجایی که فکر میکنی بهش میرسی ناکجاآباده! مقصدی وجود نداره، تهی نیست واسه خواستههامون که! مقصد یه سرابه، واقعیت نداره! تنها چیزی که واقعیت داره، وجود داره، هست، مسیره… راهی که داری میری، تکتک قدمهات واقعیان. اگر مسیرو به امید رسیدن به مقصد از دست بدی، بهتره بدونی که، “هرگز زندگی نکردی“…
وقتی یک دوست خیلی قدیمی را میبینی، یک دوست که از لابهلای سیزده سال خاطرات زندگیات بیرونش کشیدهای، انگار که بنشینی به تماشای خودت. دیشب نلی را بعد از سه سال، یا چهار سال؟ دیدمش. وقتی بین حرفهایمان از عادات و علایق قدیمی من میگفت به این میماند که لب جوی زمان نشسته باشم به تماشای گذر عمر. دلم برای سارای قدیمی تنگ شد. اینقدر دنیایم از دنیای سارای سیزده سال پیش، ده سال پیش، و حتی دو سه سال پیش فاصله گرفته که حس کردم یا آن سارا آدم دیگری بوده و یا من آدم دیگری شده باشم!
همهی اینها یک واقعیت را قاب کردند جلوی چشمانم: آدمها تغییر میکنند! و این بیرحمانهترین حادثهی این دنیاست. خیلی وقتها شاید فکر میکردم اگر ارتباطم با کسی کمرنگ شده، حتما علتش تغییری هست که در او به وجود آمده، اما باید پذیرفت من هم تغییر میکنم. هر روز و هر روز آدمها در زمان جاری میشوند و در این جریان شکلهای مختلفی به خود میگیرند.
دلم برای آن سارای سرکش هیجانی که جای خودش را با یک سارای سرکش با هیجان کمتر و چاشنی منطقی که قاطی تصمیمهایش میکند عوض کرده تنگ شده. این که به خیلی کارهایی که کردهای بخندی بیرحمانه است. حسم به سارای ده سال پیش مثل حسی است که یک مادر به بچهاش دارد! همانقدر مهربانانه و دلسوزانه.
همهی اینها یک طرف، این واقعیت که ده سال باید بگذرد تا دلم برای سارای این روزها تنگ شود هم حدیث دیگریست که دل آدم را به درد میآورد.
اینجا همانجاست که هانریش بل مینویسد:
«هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتادهاند، فقط تنها به خاطر آورد»…
از خودم میپرسم من کی هستم؟
هر روز و هر روز.
و فکر میکنم همون زمانی که یک جواب مشخص و سرراست برای این سوال پیدا کنم، درست همون لحظه فکر کردن و انعطافپذیری ذهنم به پایان رسیده!
بعضیا تو رابطه، جرأت و جسارت پایان دادن به رابطهای که تموم شده رو ندارن! اینقدر اون رابطه رو با سردی کش میدن تا طرف خودش تموم کنه و بعدم واسه اینکه جایی برای گله باقی نمونه میگن خودت خواستی، خودت تموم کردی!
به نظر من این یکی از بدترین انواع تموم کردن یه رابطهست! طرف نه تنها اینقدر با خودش و با طرف مقابل روراست نیست که قبول کنه سرد و بیتفاوت شده، بلکه با این طرز رفتار، تمام خاطرات خوب موجود در اون رابطه رو خاکستر میکنه و آخرشم به جای اینکه اون رابطه تبدیل شه به یه خاطره خوب، گوشهی ذهن طرفین، جای خودش رو میده به احساس نفرت یا حماقت!
و در نهایت، مخربترین اثرش اینه که باعث میشه فرد، نسبت به موجودیت عشق و دوست داشتن، بیاعتماد بشه…
اگر یه رابطه براتون تموم شد صادقانه برخورد کنید. مطمئنا «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بیپایانه!»*
*دیالوگی از فیلم درباره الی