ساراکو
اوایل شروع مشکل جسمیم، به شدت حساس بودم و خودرای. یعنی هرچی من بگم باید همون میشد و اگر نمیشد بلد بودم چهجوری با سوءاستفاده از مشکلم و جلب ترحم خانواده حرفمو به کرسی بشونم! و خب پشت همین سرسختی و لجبازی، نازکنارنجی بودن و اشک دم ِ مشک بودنمو میپوشوندم.
یکی از موارد مخالفت ورزیدنم بیرون رفتن از خونه بود. دوست نداشتم زیاد از خونه برم بیرون و کسی هم حق نداشت مخالفت کنه باهام! از اونجایی که به اوج رسیدن مشکلم همزمان شد با سالهای دبیرستان و منم غیرحضوری میخوندم و فقط واسه امتحان میرفتم مدرسه، چهار سال خونهنشین بودم تقریبا. اینقدر به این رفتارم ادامه داده بودم که دیگران هم معتقد شده بودن بهتر ِ تو خونه باشم من! و حتی چند نفری پیشنهاد دادن دانشگاه رو به صورت “از راه دور” طی کنم. خودم اما دنبال تغییر بودم. کلا هم آدم هیجانخواهی هستم و برنامهی روتین و تکراری خوشایندم نیست چندان. این شد که از پیشدانشگاهی دیگه مصمم شدم برم دانشگاه و حضوری ادامه بدم و دنیامو وسعت بدم مقداری! خلاصه خوندم و قبول شدم و وارد یه مرحلهی جدید شدم. اما محیطم همچنان به دانشگاه محدود بود و تازه کلی هم به خودم افتخار میکردم!! به ندرت جای دیگهای میرفتم و وقتی هم که پیشنهاد میشد بریم بیرون اینقدر بهونه میآوردم که طرفم پشیمون میشد اصلا!
مدتی ِ که تغییر کردم و یه تحول جدید واسه خودش جون گرفته و داره جولون میده در درونم. قلقلک میشم که برم بیرون و خوشم میاد از این کار. یهجوری که الان خودم پایهم واسه بیرون رفتن. نمیگم بیرون رفتن لذت خاصی داره یا خیلی مهم ِ، اما ذهن من رو آرومتر، تنوعطلبیم رو تا حدی ارضا میکنه، از خودم بیشتر خوشم میاد و به تصویر ذهنی ایدهآلی که دارم نزدیکترم میکنه. از همهی اینا گذشته، برخلاف اکثر آدما که چون زیاد بیرون میرن تقریبا همهچیز رنگ عادت گرفته، واسه من پر از تجربهس و چیزای نو. دقتی که ذهن کنجکاوم رو خوشحال میکنه.
پینوشت:
۱- نمیتونم واسه دوستان بلاگفایی کامنت بذارم، چون اون کد پنج رقمی واسهم باز نمیشه! کسی میدونه چرا؟
۲- حسابی که فکر کردم دیدم تصمیماتم تا الان به جز یکی دو مورد جزئی درست بودن و همچنان بهشون پایبندم. فایدهی این عمیق شدن این بود که مسیری که در پیش گرفتم واسهم روشن شد و جواب چراها باعث شد پر از تردید نباشم و تکلیفم با خودم مشخص باشه. الان بیشتر خودمم و کمتر گیج…
سخت است. وقتی بعد از مدتها یا شاید حتی برای اولین بار در زندگیت بنشینی فکر کنی بیوقفه، و دوان دوان در میان انبوه خاطرات و افکارت بخواهی سردربیاوری اینجا که ایستادهای کجاست؟ کجا میروی؟ چرا؟ و یک بازنگری عمیق به مسیر.
همهی تصمیمهای مهم زندگیت را به عقب بازگردانی و این بار بخواهی از درون خودت بهشان نگاه کنی و نگاههای درونیشدهات که مال تو نیستند را دور بریزی. خود ِ واقعیات را جستجو میکنی، میخواهی همان باشی و به جهنم اگر کسی خوشش نیاید. از نو بسازی و نترسی از تغییر. سوال “اگر نمیترسیدی چه میکردی؟” از کتاب چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد را بارها از خودت بپرسی و بیشتر و بیشتر فاصله بگیری کردههایت در حال حاضر!
و از لابهلای همهی اینها لبخند دردناکی بزنی و در ذهنت طنین بیفتد که: اوووه چه دورم از خودم…
پینوشت: از عصار خوشم میاد اما ترانههاش چندان باب میل من نیست. این آهنگ که حدس میزنم خیلیها نشنیده باشنش شاهکار عصار ِ از دید من و شده آهنگ شبهای من… پیشنهاد میکنم حتما دانلودش کنین: [کلیـک]
چند روز پیش با یکی از دوستان فیـ.سبوکی بحث میکردیم که لابهلای حرفها به یکی از خصوصیات اخلاقی من اشاره کرد که خودم تا الان اصلا متوجهش نشده بودم و جا خوردم! اسم ویژگی من رو گذاشت “حکمت” و اینجوری تعریفش کرد که: “وقتی یه چیزی رو میدونی بهش عمل میکنی” و توضیح داد که فرق دونستن و حکمت در همین عمل کردن ِ.
بعد یه اپلیکیشن تو فیـ.سبوک هست به اسم آینه. مطمئنا معرف حضور همهی فیـ.سبوکبازان هست. تو این اپلیکیشن دوستان میتونن بر اساس سوالهای تعریفشده در موردت اظهارنظر کنن و تو نیز متقابلا نظرت رو بگی. دیروز یکی دیگه از دوستان در پاسخ به سوال “آیا ایشان عجول هستند؟”، فرموده بودند “بله”…
دیشب هم که داشتم با رزا گپ میزدم، بهم یادآوری کرد سر تصمیمم وایسم! که ذهنم من اینجوری پردازشش کرد که: “تارا سر تصمیماتت واینمیستی”، درست هم بود البته. تو پایدار موندن بر سر تصمیمهام مشکل دارم گاهی…
از اونجایی که من خیلی در مورد خودم فکر میکنم و سعی میکنم خودم رو خوب بشناسم یه لحظه جرقهای تو ذهنم زده شد. این جرقهی مذکور، سه ویژگی فوق رو به صورت یک خط مستقیم به هم پیوند داد!
چون من دوست دارم به چیزی که فکر میکنم درست ِ عمل کنم و عجول بودنم باعث میشه نتونم به صورت یه دانش ِ بالقوه مدتی تو ذهنم نگهش دارم، وقتی در مورد یه موضوعی فکر میکنم و به نتیجهی خاصی میرسم هرچه سریعتر به دنبال راهی برای عملی کردنش میگردم و اساسا نمیذارم این شناخت جا بیفته، تجزیهتحلیل شه، اصلاحش کنم بعد به مرحلهی عمل برسونمش! و چون سخت معتقدم “اشتباه را تصحیح نکردن خود اشتباه دیگریست”، به محض اینکه به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم دوباره به سرعت دست به کار میشم و شناخت و دانش جدیدم رو به مرحلهی اجرا میذارم! و همین باعث میشه نتونم سر تصمیماتم بمونم…
یه جور انعطافپذیری با چاشنی عجول بودن و حکمت، مترادف شده با تصمیمگیری سریع و گاه متضاد؛ و این اصلا خوشایندم نیست.
امروز یه آقاهه تو خیابون رفت به یکی کمک کنه و ماشینش رو هل بده. وقتی ماشین اون روشن شد آقاهه به پهنای صورتش لبخند زد. لبخندش تو ذهنم حک شد.
چه خوب ِ که آدم از کمکی که به دیگران میکنه لذت ببره…
پینوشت: این سایت رو توصیه میکنم: معرفی کتاب
میدونی، به نظرم وقتی میتونی به عقایدی که داری افتخار کنی، که ذهنت بیتعصب عقاید مخالف رو پردازش کنه…
این جملهی شیک و قشنگی ِ. اولین واکنش بهش این ِ که سرها به نشونهی تایید بالا پایین بره، اما دوباره این جمله رو بخونید…
به نظرم این کار واقعا سخت ِ. ما وقتی به یه چیزی معتقد میشیم، ناخودآگاه برای نگهداری از خودمون و خودپندارهمون عقاید مخالف رو با سوگیری پردازش میکنیم. اگر ما بخوایم هر آن ذهنمون رو در برابر عقاید مختلف باز بذاریم، باید انرژی زیادی رو برای بازبینیشون صرف کنیم اما اکثر ما ترجیح میدیم به عقاید اولیهمون دو دستی بچسبیم و خودمون رو در برابر سایر عقاید دور نگه داریم. این کار باعث میشه آرامش بیشتری داشته باشیم و با خیال راحت در مورد عقاید خودمون داد سخن بدیم و در برابر عقاید مخالف گارد بگیریم…
پس ظاهرا هیچ اشکالی در این قضیه وجود نداره به جز محروم کردن خودمون از حقیقت!!
پیشنوشت: پیشنهاد میکنم قبل از خوندن متن نوشته، پینوشت۱ رو بخونید!!
تا حالا شده گیر کنی و ببینی خودت هم حتی نمیدونی چه میکنی، کجا واستادی، کجا میخوای بری؟
خب همهچی خوب ِ. نه خوب ِ خوب، اما خوب ِ. تو اما حس کنی نه، یه چیزی کم ِ!
راهی رو رفتم که از اول دوست داشتم. جوری زندگی کردم که میخواستم. الان تقریبا میشه گفت همهچی خوب ِ. کمبود خاصی تو زندگیم از دید دیگران به چشم نمیاد اما درونم آرامش موج نمیزنه!
وااای چه حس خوبی ِ لابهلای خط هایی که مینوشتم، اینقدر به درونم نزدیک بشم و میون این همه احساس ِ موجود پی ببرم چی کم ِ، چی میخوام…
وقتی شروع به نوشتن ِ این پست کردم یه عالمه ایده تو ذهنم بود. حتی سبک و قالب نگارشی موضوع هم تو ذهنم نقش بسته بود!، اما خواستم ذهنم رو آزاد بذارم و دستم رو در نوشتن رها کنم…
پست منسجمی هم تو این شلوغی ِ ذهنم از آب درنیومد اما ازش خوشم میاد. چون بیپردهست، بیسانسور، از اعماق ذهنم.
پینوشت:
۱٫ دو سه روز ِ معتاد ِ آهنگ جدید خواجهامیری شدم. مربوط به تیتراژ سریال نابرده رنج… هست. چون وقتی داشتم این پست رو مینوشتم این آهنگ طبق معمول در حال پخش بود، گوش دادنش احتمالا کمک میکنه به حس من نزدیک بشید. [دانلود]
۲٫ بیشتر خواهم نوشت. دارم از اون حالت رسمی میام بیرون…
همهی ما “یک روز” عمق تنها بودنمان را درک میکنیم…
آن “یک روز” بارها در طول عمر عمر تکرار میشود، اما سعی میکنیم خودمان را در کوچهی علیچپ گم و گور کنیم!
و گاهی هم خودت این تنها بودن و ماندن را تقویت میکنی. نه به این دلیل که میخواهی تنها باشی؛ یک دلیلش میتواند این باشد که تو، تویی. حتی در “ما”هایی که شکل میگیرد، من + تو، به طرز وحشتناکی خود را به رخ میکشد هر چند وقت یک بار!
گاهی هم مثل دخترک ِ توی این عکس، مثل من، دلت میخواهد تنها باشی و تنهاییات را دوستتر داری…