ساراکو
آرامش و خندههای ِ این روزهام شبیه حباب ِ! به همون آسونی که ایجاد میشه، میترکه و باز دوباره ایجاد میشه. یه چرخهی بامزه که انگار میخواد بگه روزگار منو به بازی دعوت کرده. بازیای که خیلی وقت ِ شروع شده بیاینکه یادم بیاد لحظهای متوقف شده باشه یا اون وسط یه آنتراکت در نظر گرفته شده باشه توش. کاش اینقدر قدرت درک داشت که بره و واسه خودش یه همبازی تازه نفس پیدا کنه؛ روزگار رو میگم! شاید هم…، تنها وقتی آروم میگیره که منو از نفس بندازه…
روزگار از دهنکجی کردن به من خوشش میاد معمولا. من هم به خودم دروغ میگم تا بتونم بیخیالی طی کنم. دروغم این ِ که عادت دارم به بازی خوردن.
پینوشت:
۱٫ کسی میدونه این گوگل ریدر مشکلش چیه؟؟!
۲٫ لطفا وقتی ایمیل میزنید اینجا بهم اطلاع بدین تا چک کنم. این فیـ.ـسبوک اینقدر ایمیل میزنه که ایمیلهای شما گم میشه اصن اونجا!
دنیای واقعی من این روزها اکثر مواقع شامل اتاقم میشه، لپتاپم، دو تا گوشیم و محتویات ارزشمندش (!)، تیوی و ماهوارهای که تو اتاقم ِ و شبکههاش باب میل خودم تنظیم شده، کتابهام، یادگاریهایی که از آدمایی که دوستشون دارم تو کمدم ِ… دنیای من بزرگ نیست و آدمای قصهم از اینم کمترن، آدمایی که اثرگذار باشن و بخوام که باشن.
از طرف خیلیها لیبل میخورم که بیمعرفتم!، و بعد از سالها هنوز نمیدونن من چهقدر به تنهایی و خلوتم وابسته و محتاجم… ولی اهمیتی نداره. آدمای محوریتر قصهم هم بهتر ِ یاد بگیرن با آدمی طرفن که اجتماعی بودن رو با منزوی بودن پیوند زده. آدمی که در کنار روابطش، به تنهاییش نیاز داره.
تارا یا سارا، اصلا چه فرقی داره که شما منو به اسم مجازیم یعنی تارا صدا کنین یا سارای دنیای واقعی؟ مهم این ِ که من امروز خوشحالم که فاصلهی دنیای واقعی و مجازیم کمتر از هر زمان دیگهای تو زندگیم ِ. خوشحالم چون آرامش دارم، چون رها ام از وانمود کردن، چون آدمای قصهم اگر نمیتونن من رو همونجوری که هستم بپذیرن قیچی میشن تا پر و بالم قیچی نشه.
این روزها دنیای واقعی رو به دنیای مجازی ترجیح میدم.
وقت گذروندن تو دنیای واقعی ِ غیرواقعی رو بیشتر از دنیای مجازی ِ مثلا واقعی دوست دارم.
آدمهای دنیای مجازی، گاهی فقط خیالشون رو اینجا نقاشی میکنن و تو هیچوقت نمیتونی بفهمی فاصلهی واقعیتها رو از تصورات. اما تو دنیای واقعی، حداقل میتونی امیدوار باشی به کشف کردن اونایی که دوست داری. تو دنیای مجازی، اگرچه با افکار آدما آشنا میشی، اما هرگز نمیفهمی فاصلهش از عملشون چهقدره! دنیای مجازی پر از آدمای روشنفکری ِ که دنیای واقعی رو به گند میکشن، هرکس در حد توانش البته!!!
آرامش رو تو خط به خط ِ نوشتههام احساس کردین؟؟ اگر نه یا دوباره بخونینش و قبلش خودتون رو از هر حسی خالی کنین، یا به کمک آهنگی که تو پینوشت گذاشتم به حسم نزدیک بشین. فایدهش چیه؟ کی چی بشه؟ واسه اینکه دوست دارم آرامشم رو شریک بشم با شما. شمایی که تو این سالها با من بودین و بیاینکه بشناسمتون بینهــــایت عزیز هستین واسهم…
پینوشت: تمام لحظههای خوبم مال تمام آدمها، تنها لحظههای بدم را برای خودم میخواهم…
شهر باران / محمد علیزاده [دانلود]
خیلی وقت بود هوس کرده بودم یه کم گریه کنم. نمیدونم چرا مدتهاست دیگه نمیتونم راحت گریه کنم. از اون دوران ِ اشک دم ِ مشک بودن سالها گذشته و من از اون ور بوم افتادم! تو این شبا واقعا سبک شدم و آروم. چه خوب ِ که شب خاصی نماد چیز ِ خاصی باشه. کلا از نماد خوشم میاد من و باهاش میونهی خوبی دارم معمولا…
مامان ِ بهم میگه من که آخر سر در نیاوردم از کار تو!! یه دیقه پای دعایی و کسی ببینه تورو با خودش فک میکنه آخر دین و مذهبی، یه دیقه هم هدفون به گوش هایده گوش میدی و زمزمه میکنی “تو این میخونهها خستهی دردم / به دنبال دل خودم میگردم”!
به مامان لبخند میزنم. اونم پیگیر نمیشه که من وادار شم به توضیح دادن…
واقعیت این ِ که از تفکر صفر و یک، سفید یا سیاه و یا این یا آن خستهام من. دوست دارم رها باشم تو تجربه کردن ِ هرچیزی که خوب باشه از دید من! چرا دعا باید منافات داشته باشه با مثلا هایده گوش دادن از دید ما؟ چرا باید همیشه مسائل رو دستهبندی کنیم و هر چیزی رو انعطافناپذیر تو یه گروه بذاریم؟
واسه من چیزی دسته دسته نیست این روزها. روح من آزاد ِ هر چیزی رو تجربه کنه و در نهایت مسیرش رو انتخاب کنه. بفهمه چی صیقلش میده و چی خدشهدارش میکنه. ممکن ِ اصن گاهی دوست داشته باشه خط بیفته روش ولی حس کنه خوشحاله! خلاصه کاملا آزاد ِ! تازه فقط روح نیست. بدنم هم هست. هرچند روحم رو بیشتر دوست دارم اما نسبت به جسمم هم بیتفاوت نیستم و هواشو دارم همیشه!
دعا کردن و بعد موزیک گوش دادن منافاتی نداره تو آیین من! آره این اعتقاد من ِ و بیپروا بودن ایجاب میکنه با لذت بیانش کنم. واسه من گناه و بهشت و جهنمی که بخواد معیار عملم قرار بگیره تعریف نشده…
حالا جدا از دعا و موزیک، از دید خیلیها، تو شب شهادت خوشحال بودن کار بدی ِ اصلا! ولی واسه منی که مردهپرستی رو خیلی سال قبل گذاشتم کنار، ایراد محسوب نمیشه! وقتی سالگرد شهادت داداش خودمو یادم نمیاد امام علی که دیگه جای خود داره! داداشی که با اینکه هرگز ندیدمش عاشقشم و پیوند خونی مسببش ِ.
دیگه هم مثل قبل ترسی ندارم از مورد قضاوت واقع شدن و لیبل خوردن! تا جایی که دلت میخواد منو قضاوت کن. چون یاد گرفتم که من فقط مسئول افکار و کارهای خودمم ولاغیر! اینکه خودم نباید کسی رو قضاوت کنم مهم ِ ولی اینکه قضاوت بشم نه. به من مربوط نیست اصلا آخه!
وقتی آدم ذهنش رو از تعصب خالی کنه، “این یا آن” رو میذاره کنار. دیگه هر عملی تو یه گروه خاص نیست که خیلی کلی بتونه بگه بهش اعتقاد داره یا نه. ترسی نداره از تجربه کردن ِ موضوعاتی که صد و هشتاد درجه متفاوت ِ با افکار همیشگیش. لجبازانه نمیگه نه، نمیگه آره. رهاست و آزاد؛ به معنی واقعی کلمه…
قبلترها هیچ به شب قدر و مراسم خاصش اعتقاد نداشتم. این چند شب تفاوتی نداشت واسهم با بقیهی شبها.
واقعیتش این ِ که الان هم اعتقاد ندارم سرنوشت آدما تو این شب رقم میخوره و سایر عقایدی از این دسته. به خصوص اینکه پارسال هر دعایی کرده بودم نه تنها اتفاق نیفتاد، بلکه دقیقا برعکسش شد. :دی
در مورد حکمت و مصلحت خدا لطفا چیزی نگین چون این حرفا رو حفظم!
خلاصه مبانی اعتقادی محکمی ندارم در زمینهی باورهایی که وجود داره. اما چیزی که من رو به این شبای خاص وصل میکنه، آرامشی هست که وقتی دو سال قبل واسه اولین بار جوشن کبیر رو نصفه نیمه خوندم حس کردم. همین باعث شد از پارسال دیگه پای ثابت این شبای خاص باشم.
اگر شما هم به این شب اعتقاد دارین، واسه منم دعا کنین…
وقتهایی هست که حوصلهی هیچکس را نداری، حتی خودت.
میپرسند چرا؟ لبخند میزنم. لبخندی که مبهم است، مثل حال و هوای این روزهای خودم.
دارم سعی میکنم آدم بهتری باشم، خوبتر و خوبتر بشوم هر روز، اما واقعا آدم خوب چه شکلی هست اصلا؟ گیر کردهام میان خوب و بد. وقتی خوبیها بد میشوند و بدیها خوب، وقتی به این نتیجه برسی که مطلق بودن وجود ندارد، باید در هر لحظه، برای هر کاری، فکر کنی که همین الان همین جا در برابر این شخص خاص و در چنین شرایط و موقعیتی چهکاری درست نیست یا هست!
کاری که از فکر به عمل درآمدنش نیازمند ِ سالها تمرین و آگاهیست. سخت است، خیلی سخت…
پیشنوشت: این یکی از بهترین تستهایی هست که من تا حالا زدم. دلم خواست تو وبلاگم داشته باشمش. در مورد من واقعا درست بود. جوابای خودم رو کامنتدونی میذارم. پیشنهاد میکنم حتما بخونینش:
ابتدا مطمئن شوید به اندازه کافی وقت دارید و می توانید فکرتان را متمرکز نمائید.
برای انجام این آزمون باید تصویر موقعیتهای گفته شده را به ذهن بیاورید و خود را در آن موقعیت قرار دهید.
جنگل
خود را دریک جنگل مجسّم کنید و به سوالات زیر پاسخ دهید:
آیا جنگلی که در آن هستید تاریک است یا روشن؟
الف) من خود را در جنگلی در روشنایی روز می بینم.
ب) من خود را در جنگلی در شب می بینم.
پ) من خود را در جنگلی در هنگام غروب،یا طلوع خورشید می بینم. نه کاملاً تاریک و نه کاملاً روشن.
آیا راهی در میان جنگل وجود دارد؟
الف) بله
ب) نه
فنجان
حال از شما می خواهیم که به میان جنگل بروید.
فنجانی را می بینید. چه شکلی است؟
الف) فنجان به نظر من با ارزش می آید.
ب) فنجان به نظر من ارزش چندانی ندارد.
با آن چکار می کنید؟
الف) رهایش می کنم و از کنارش می گذرم.
ب) ار زمین برمی دارمش و سپس دوباره به زمین می اندازمش.
پ) از آن استفاده می کنم و سپس آن را همانجا رها می کنم.
ت) بر می دارمش و با خودم می برم.
آب
به راهپیمایی در جنگل ادامه می دهید تا به آبی می رسید.
آبی که می بینید چه شکلی است؟
الف) گودالی است که آب باران در آن جمع شده است.
ب) برکه
پ) رود کوچک
ت) رودخانه
ث) دریاچه
ج) اقیانوس
آیا آبی که می بینید جریان دارد؟
الف) بله (تند)
ب) بله (کند)
پ) نه (آرام و بیجنبوجوش)
ت) نه (کاملاً راکد)
آب چه عمقی دارد؟
الف) خیلی کم
ب) می توانم در آن بایستم
پ) از قد من بیشتر است.
ت) خیلی عمیق است.
باید از آب عبور کنید. چگونه این کار را می کنید؟
الف) پیاده به آب می زنم یا شنا می کنم.
ب) آن را دور می زنم.
پ) از روی پل رد می شوم.
ت) از قایق یا کشتی استفاده می کنم.
خرس
به راهتان در جنگل ادامه می دهید که ناگهان با خرسی مواجه می شوید.
چه نوع خرسی است؟
الف) یک خرس کوچولوی خوشگل
پ) یک خرس بزرگ و واقعی
آن خرس چکار می کند؟ (نزدیکترین گزینه را انتخاب کنید.)
الف) خرس متوجه من نشده است.
ب) خرس متوجه من شده و دارد با خودش بازیهای قشنگی می کند.
پ) خرس متوجه من شده ولی با من کاری ندارد و سرگرم کار خودش است.
ت) خرس متوجه من شده و به نحو تهدیدآمیز و ترسناکی به من نگاه می کند.
ث) هیچکدام … صاف دارد به طرف من می آید.
شما باید به راهتان ادامه دهید. با آن خرس چکار می کنید؟
الف) کار خاصی نمی کنم. خیلی کوچولو وخوشگل است و به فکر این هستم که آن را بغل کنم و همراه خود ببرم.
ب) به آن توجهی نمی کنم و راهم را ادامه می دهم.
پ) قبل از آن که مرا ببیند از آنجا دور می شوم.
ت) بالای درخت می روم یا پنهان می شوم.
ث) می ایستم و با آن مقابله می کنم. من پیروز خواهم شد.
ج) می ایستم و مقابله می کنم. کمی زخمی می شوم.
چ) هیچکدام از این گزینهها به انتخاب من نزدیک نیست.
ساحل
به راهتان ادامه می دهید تا به ساحلی می رسید.
چند نفر آدم در آنجا می بینید؟
الف) صدها و شاید هزاران نفر.
ب) ۲۰ تا ۱۰۰ نفر
پ) یکیا دو نفر
ت) هیچکس
فاصله شما از آنها چقدر است؟
الف) آنقدر نزدیکند که می توان با آنها صحبت کرد.
ب) آنقدر نزدیک نیستند که بتوان با آنها صحبت کرد.
پ) یا خیلی دورند ویا هیچکس در ساحل نیست.
——————————————————————————
کلیک کنید تا جوابها رو ببینید: ادامه مطلب