ساراکو

باید تو لحظه‌ها خاطره ساخت. باید از خاطرات یادگاری برداشت. باید از یادگاریا مواظبت کرد.
خاطرات هستن که هر آدمی رو منحصربه‌فرد می‌کنن. متفاوتش می‌کنن. متمایزش می‌کنن.
همه خاطرات، تلخ یا شیرین، عزیزند. نمی‌شه گفت فولان فیلم یا کتاب رو دوست دارم ولی فقط لحظه‌های قشنگش، و کاش قسمتای تلخش نبود. اگر قسمتای تلخش نبود، مطمئنا شیرینی‌هاش اونقدرا جلوه نمی‌کردن و به چشم نمیومدن…
زندگی رو دوست دارم :)

از بدقولی خوشم نمیاد. حالا سر هرچی که باشه. وقتی قراره یه چیزی یه زمانی انجام بشه ولی نمی‌شه، این‌قدر حالم گرفته می‌شه که زمان می‌بره بتونم خودمو وفق بدم. بتونم بپذیرم.
آدم‌ها رو جوری امیدوار نکنیم که بعد از پس ناامید نشدنشون برنیایم… ناامید شدن از قول یه نفر، مثل ناامید شدن از اون آدم به طور کلی هست.

همیشه عاشق نگه داشتن حیوون خونگی بودم، البته با قشر پرنده‌جات بیشتر ارتباط برقرار می‌کردم. اصلا از خود آدمیزادم بیشتر حس مادرانه‌ی منو قلقلک می‌دادن این موجودات کوچولو، مخصوصا اونایی که پا به سن هم بذارن باز سایزشون تغییری نمی‌کنه. ولی خب از یه جایی به بعد مخالفت مامانه از جهت عدم حوصله‌ی حضور حیوون خونگی تو خونه، اعم از پرنده و چرنده، باعث شد به خاطرش تا زمان خونه مجردی گرفتن قیدشو بزنم و لی‌لی به لالاش بذارم.
حالا اما که برادرزاده‌ی ۱۰ساله‌م ۵تا جوجه رنگی خریده داغ دلم تازه شده انگار! هی واسه رضا خط و نشون می‌کشیدم که باید پرنده داشته باشیم بعدها. وقتی جوجه‌ها میان تو بغلم رو قلبم می‌خوابن که صدای ضربان قلبمو بشنون، دلم ضعف می‌ره واسه‌شون!
از میون این ۵تا، یکیشون هست که خودشو به آب و آتیش می‌زنه راه پریدن از قفس رو پیدا کنه. یه جور بامزه‌ای آزادی‌خواهه. بقیه بیشتر به آب و دون کافی قناعت می‌کنن اما این یکی با اینکه می‌دونه تو قفس آب و دونش سر وقت حاضره و لازم نیست بدوئه این ور اون ور براش و زحمتی به جون بخره، باز در به در دنبال آزادیش می‌گرده و از وقتی هم که تونست راه فرارشو پیدا کنه دیگه تو قفس بند نمی‌شه. بقیه جوجه‌ها با حسرت نگاهش می‌کنن اما بی‌تلاش، بی‌عمل، فقط نگاه، فقط حسرت.
و همینه حکایت ما آدم‌ها نیز…

این‌قدر رفتن مادرجون زود عادی شد که انگار هیچ‌وقت تو این دنیا نبوده. درسته که تو ۶-۷سال اخیر ارتباط این‌قدر کم بود که انگار نبود، ولی همیشه بودنش تو این دنیا حس خوبی بهم می‌داد. گاهی با خودم می‌گم من آدم‌آهنی شدم یا رسم دنیا اینه؟ اما خب، چاره‌ای جز کنار اومدن هم هست مگه؟ شاید تقصیر منطقم باشه که تو لحظه‌های احساسی هم یه جورایی جولون میده. هرچی که هست، حالم خوبه و این حال خوب رو با اندکی چاشنی احساس گناه دوست دارم.

تلفن پشت هم زنگ می‌خوره. از همون زنگ خوردنایی که دل آدم رو به دلشوره میندازه. صبح ساعت ۶:۳۰. دوان دوان به سمت تلفن، و خبر می‌شنوی که عزیز پر کشید.
شنیده بودم اول شوک‌ه بعد گریه، اما واسه من که برعکس بود. حالا که از صبح گریه کردم، به شوک نبودنش رسیدم…
رفتن مادربزرگ‌ها، یه حفره عمیق تو قلب آدم می‌سازه که با هیچ بودنی التیام پیدا نمی‌کنه. یه درد، یه رنج، که از رد شدن خاطراتش از جلوی چشمات ناشی می‌شه و با فهمیدن اینکه هرگز خاطره جدیدی ساخته نخواهد شد تشدید…

همیشه فکر کردم دوستی رو نمی‌شه به وجود آورد. دوستی چیزی نیست که بشه براش برنامه‌ریزی کرد یا نقشه کشید! دوستی چیزیه که اتفاق می‌افته! آنچنان آروم و بی‌محابا که سال‌ها بعد از خودت بپرسی راستی چی شد که این‌جوری شد؟
من آدم ِ دوستی‌های برنامه‌ریزی شده نیستم. از همون دوستی‌هایی که با بیا با هم بیشتر آشنا بشیم و وقت بگذرونیم شروع می‌شه و ادامه پیدا می‌کنه و به بن‌بست می‌رسه! همیشه هم در جواب بیا صمیمی شیم لبخند زدم! دوستشون شدم اما دوستم نشدند. برام دوستی کردن براشون دوستی کردم اما دوستم نشدند. نه اینکه ایراد از اون‌ها باشه، نه. تلاش کردند، معرفت به خرج دادند، اما نمی‌شه اونچه که باید بشه. دوستی باید جا بیفته. مثل پیتزای دو شب مونده که وقتی گرمش کنی، تازه موادش با هم جور می‌شه و لذتش چند برابر می‌شه.
من پیتزای دو شب مونده رو به پیتزای تازه طبخ شده ترجیح می‌دم. پیتزایی که موقع عبور از یه جای دنج، در حالی که گرسنه‌ای مسیرش به پستت خورده و رفتی تو صف، سفارش دادی تحویل گرفتی و گذاشتی بمونه. براش صبر کردی. اون پیتزایی که با خودت قرار می‌ذاری یکشنبه سر راه سر زدن به کتاب‌فروشی بخری و بخوری هم خوبه، لذتبخشه، اما هرگز به گرد پای پیتزای بی‌هوایی که بعد از جا افتادن میلش کردی نمی‌رسه، حداقل برای من که این‌جوریه.

قبل‌ترها چه‌قدر حافظه‌م خوب بود. خوب که نه، عالی بود. کافی بود یه شماره یا شعر یا هرچی رو اراده کنم حفظ کنم که قبل از اینکه خواستنم تموم بشه از بر باشم! یه عالمه فیلم می‌دیدم اسم و داستان و بازیگرا و شخصیتا و ریزترین جزئیاتش به خاطرم می‌موند، حتی وقتی چند سال ازش می‌گذشت! کتاب هم همین‌طور. یه خروار کتاب می‌خوندم همه رو ریز به ریز به ذهن می‌سپردم!
منی که یه روز ۱۱۸ی فامیل لقب گرفته بودم، این روزها چی به سرم اومده که حتی وقتی شماره کارت بانکمو حفظ می‌کنم باز وقتی می‌خوام به کسی بدم می‌رم چک می‌کنم که اشتباه نکرده باشم. یا سریالی که دو سال قبل دیده بودم حالا نصف بیشتر سکانس‌هاش برام ناآشناست!
انگار گیجم. انگار حواسم هزار جا هست و هیچ‌جا نیست. توجهم کم شده. دقتم افت کرده. انگار تو ذهنم دارن رخت می‌شورن. افکارم ماراتن‌وار از همدیگه سبقت می‌گیرن. حالم خوب هست؟ نیست؟ این روزها کجا هستم؟ اونجایی که قرار بود باشم؟ کجا قرار بود باشم؟
حال کسی رو دارم که تو یک مارپیچ هزارتو گیر افتاده باشه. داره می‌ره ولی نمی‌دونه به کجا. می‌خواد برگرده ولی نمی‌دونه از کجا اومده.
من گم شدم. هیچ‌جا به من نگفته بودند بزرگ شدن این همه تاوان داره، وگرنه پشت دست‌های کودکانه‌م رو داغ می‌کردم تا هرگز رو به آسمون آبی بالا نره و آرزوی بزرگ شدن کنه!

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB