غرق شده بود تو خاطراتش. بیاختیار حرفاش سرازیر شد: «میگفت میدونم یه روز میری و تنهام میذاری میری دنبال زندگی خودت. معتقد بود همیشه پیشبینیهاش درست از آب درمیاد. برای اینکه بهش ثابت کنم اشتباه فکر میکنه و من عاشقشم زنگ نزدناشو طاقت آوردم، اسمس نداد گفتم عیبی نداره من حالشو میپرسم. وقتی میرسید خونه با همکار خانومش چت میکرد، به من که میرسید خسته بود، نمیکشید، حوصله نداشت. بازم موندم و گفتم عاشقش میمونم تا بفهمه تا ابد باهاشم و اشتباه میکنه. گذشت و تحملم به حماقت نزدیک شد. گفتم بیا تموم کنیم این رابطهی تموم شده رو! پوزخند زد. گفت دیدی؟ دیدی تو هم رفتی؟ این بار به جای اشک ریختن خندیدم. نه حرفی مونده بود، نه حرفی زدم. به یک “باشه” اکتفا کردم و رفتم. من دختر قصهای شدم که خودش تهش رو نوشته بود و اسمش رو گذاشته بود پیشبینی.»
گفتم اگر کسی خودش کمر به تیشه زدن به ریشه خودش زده باشه، خود خدا هم از اون بالا بیاد پایین و براشون دری از خوشبختی باز کنه، به اسم سرنوشت در رو میبندن و میگن اشتباهی اومدی طبقه بالایی رو بزن!
12 پاسخ به یه روز میری و تنهام میذاری!؟!