همیشه عاشق نگه داشتن حیوون خونگی بودم، البته با قشر پرندهجات بیشتر ارتباط برقرار میکردم. اصلا از خود آدمیزادم بیشتر حس مادرانهی منو قلقلک میدادن این موجودات کوچولو، مخصوصا اونایی که پا به سن هم بذارن باز سایزشون تغییری نمیکنه. ولی خب از یه جایی به بعد مخالفت مامانه از جهت عدم حوصلهی حضور حیوون خونگی تو خونه، اعم از پرنده و چرنده، باعث شد به خاطرش تا زمان خونه مجردی گرفتن قیدشو بزنم و لیلی به لالاش بذارم.
حالا اما که برادرزادهی ۱۰سالهم ۵تا جوجه رنگی خریده داغ دلم تازه شده انگار! هی واسه رضا خط و نشون میکشیدم که باید پرنده داشته باشیم بعدها. وقتی جوجهها میان تو بغلم رو قلبم میخوابن که صدای ضربان قلبمو بشنون، دلم ضعف میره واسهشون!
از میون این ۵تا، یکیشون هست که خودشو به آب و آتیش میزنه راه پریدن از قفس رو پیدا کنه. یه جور بامزهای آزادیخواهه. بقیه بیشتر به آب و دون کافی قناعت میکنن اما این یکی با اینکه میدونه تو قفس آب و دونش سر وقت حاضره و لازم نیست بدوئه این ور اون ور براش و زحمتی به جون بخره، باز در به در دنبال آزادیش میگرده و از وقتی هم که تونست راه فرارشو پیدا کنه دیگه تو قفس بند نمیشه. بقیه جوجهها با حسرت نگاهش میکنن اما بیتلاش، بیعمل، فقط نگاه، فقط حسرت.
و همینه حکایت ما آدمها نیز…
2 پاسخ به عجب حکایتی شده