تلفن پشت هم زنگ می‌خوره. از همون زنگ خوردنایی که دل آدم رو به دلشوره میندازه. صبح ساعت ۶:۳۰. دوان دوان به سمت تلفن، و خبر می‌شنوی که عزیز پر کشید.
شنیده بودم اول شوک‌ه بعد گریه، اما واسه من که برعکس بود. حالا که از صبح گریه کردم، به شوک نبودنش رسیدم…
رفتن مادربزرگ‌ها، یه حفره عمیق تو قلب آدم می‌سازه که با هیچ بودنی التیام پیدا نمی‌کنه. یه درد، یه رنج، که از رد شدن خاطراتش از جلوی چشمات ناشی می‌شه و با فهمیدن اینکه هرگز خاطره جدیدی ساخته نخواهد شد تشدید…

12 پاسخ به خونه‌ی مادربزرگه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

~x( x-( o^: o:-) i-) b-) [-( @-> @-) >>: >:p >:D< >:) =p~ =d> =; =)) <:-p ;;;) ;;) ;) :| :x :D :> :-ss :-s :-p :-o@ :-o :-j :-h :-b :-? :-> :-< :-/ :-& :-$ :- :* :)) :) :(( :( 8-} 8-> -0- (:| #:-s #-o
درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB