آرشیو ماهانه: دسامبر 2013
همیشه یه حقیقت تلخ رو به یه دروغ شیرین یا یه واقعیت خیالی ترجیح دادم. همیشه دنبال حقیقیت دوییدم بهاشم دادم.
گاهی سخت بودهها! درد کشیدم اصن. ولی لذتش مثل خوردن یه شکلات تلخ، میخزه تو پوست و استخونم.
میزان پذیرش حقیقت، یعنی امور همونطور که هست، نه اونطور که ما انتظار داریم باشه، نشوندهنده میزان صداقتیه که آدم با خودش داره…
تو کتاب بله یا خیر، از اسپنسر جانسون، خوندم حقیقت یعنی اون چیزی که هست، واقعیت یعنی برداشت ما از اونچه که هست. باید نسبت به تفاوتشون آگاه باشیم.
بعضیا تو رابطه، جرأت و جسارت پایان دادن به رابطهای که تموم شده رو ندارن! اینقدر اون رابطه رو با سردی کش میدن تا طرف خودش تموم کنه و بعدم واسه اینکه جایی برای گله باقی نمونه میگن خودت خواستی، خودت تموم کردی!
به نظر من این یکی از بدترین انواع تموم کردن یه رابطهست! طرف نه تنها اینقدر با خودش و با طرف مقابل روراست نیست که قبول کنه سرد و بیتفاوت شده، بلکه با این طرز رفتار، تمام خاطرات خوب موجود در اون رابطه رو خاکستر میکنه و آخرشم به جای اینکه اون رابطه تبدیل شه به یه خاطره خوب، گوشهی ذهن طرفین، جای خودش رو میده به احساس نفرت یا حماقت!
و در نهایت، مخربترین اثرش اینه که باعث میشه فرد، نسبت به موجودیت عشق و دوست داشتن، بیاعتماد بشه…
اگر یه رابطه براتون تموم شد صادقانه برخورد کنید. مطمئنا «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بیپایانه!»*
*دیالوگی از فیلم درباره الی
بعضی حرفها هستند که نباید گفته بشن، وقتی گفته شدن، وقتی تا اعماق قلبت سوخت، دیگه مرهمی براش وجود نداره. دیگه هرچی هم بخوای توضیحش بدی یا توجیهش کنی دردی از یه قلب شکسته دوا نمیکنه.
و همینجاست که میگن چینی بشکسته را پیوند کردن مشکل است…
هیچوقت به کسی که عاشقتونه نگید تو مثل خواهر یا برادرمی! این حرف یکی از لهکنندهترین حرفایی هست که میشه به یه عاشق زد…!
عشق یعنی…
وقتی هست خوشحالتری!
یه کاری پیش اومد بابا ازم خواست یه آدرس یا شماره از شخصی رو پیدا کنم که مربوط بود به حدود ۷-۸ سال پیش. میدونستم عمر جیمیلم در این حد نیست و احتمالا بتونم تو کوچه پسکوچههای ایمیل یاهوی بهتاریخپیوستهم نشونی ازش بیابم.
و باز کردن ایمیل یاهو همان و هجوم خاطرات همان…!
تو ایمیلم پر بود از کسانی که یا الان تو زندگیم حضور نداشتن یا کمرنگ شده بودن و یا حتی از دنیا رفته بودن!
ذهنم تو خاطرات ۷-۸ سال پیش گیر کرد، گم شد. مبهوت موندم… اگر هفت هشت سال پیش کسی بهم میگفت زندگیت اینقدر تغییر میکنه و این اتفاقا توش میافته احتمالا فقط بهش میخندیدم!
این روزها خیلی خوب است، خیلی… هرگز دوست ندارم به اون دوران برگردم!
من فکر میکنم همه میتونن بگن قربونت برم، عزیزمی، فدات شم، مث خواهرمی، و فولان و بیسار! محبت کلامی خوبه دلنشینه لازمه ولی کافی نیست!
یعنی با همه خوب بودن این حرفا، میزان باورپذیریش واسه من در این حده که لبخند بزنم سری تکون بدم و منتظر زمان بشینم! و اون موقع زمان نشون میده چهقدر این لطف داشتنا حاصل عادت کلامی هست که مثل نقل و نبات بپرونیم و چهقدرش واقعیه. و اونم وقتی معلوم میشه که اون آدم که براش مثل خواهرش بودی قرار میشه کاری برات انجام بده و پای منافع وسط میاد…
هیچجا، هیچوقت به اندازه وقتی که آدما پای منافعشون وسطه، نمیتونی بشناسیشون، هیچجا، هیچوقت!