آرشیو ماهانه: ژانویه 2014

این چند سال، این‌قدر از اخبار، تلویزیون، سینما، وبلاگ، کتاب و حتی گاه موزیک ایران دور بودم که انگار تو این مرز و بوم زندگی نمی‌کردم!
حدود ۴سال طول کشید تا من وقایع اخیری رو هضم کنم و پشت سر بذارم که باعث نادیده گرفتن هرچیزی با حال و هوای ایران می‌شد!
به ایران برگشتم! از نظر ذهنی! و از این برگشت احساس خوبی دارم. حس کسی رو دارم که بعد از چند سال از کنار میدون آزادی که رد می‌شه یه نفس عمیق می‌کشه، از هوای آلوده تهران به سرفه میفته، اما به سرفه‌ش لبخند می‌زنه… :)بازگشت

عشق یعنی…

تو اوج هیاهوی ذهنت و خستگی از آدمای دور و برت،

با یه لبخندش، یه نگاهش،

سراپای وجودتو آرامش بگیره.

 

عشق یعنی

گاهی دلم برای قبل‌ترها تنگ که می‌شد، با خودم فکر می‌کردم اون موقع چه خوشحال بودم چه هیجان‌انگیز بود، اما وقتی نوشته‌های ۵-۶سال پیشم رو ورق زدم، دیدم برجسته‌ترین احساس اون روزها نه هیجان بود و نه خوشحالی! تنها بودم. خیلی.
هرچه‌قدرم دوستایی داشته باشی که خوب باشن و از حضورشون لذت ببری، باز هم یه حفره تو قلبت هست که بدون وجود عشق خالیه. انگار یه گمگشته داری. هر لحظه منتظری. با هر صدا، هر حضور از خودت می‌پرسی یعنی خودشه؟ یعنی همونیه که باید باشه؟ و نیست و ناامید می‌شی!
یه کسی تو زندگی هرکسی باید باشه که موندنو بلد باشه…

حفره

یک وقت‌هایی هم هست که سکوت نه سرشار از ناگفته‌هاست و نه بغض و آه.
آدم‌ها هرچه‌قدر تنهاترند، هرچه‌قدر بی‌تاب‌ترند حرف‌هایشان بیشتر است. حالا چه حرف‌هایی که در قالب ارتباط با دیگران جلوه می‌کند، و چه گفتگوی ناتمام ذهنی در قالب فکر.
آرام که باشی، جا دادن آرامشت در واژه‌ها آن‌قدر سخت می‌شود که قیدش را می‌زنی. می‌بینی نمی‌شود و این نشدن را می‌پذیری و به احترام همان پذیرش، سکوت می‌کنی…‌

روزهای بلاتکلیف بودن کلافه‌ام. یعنی از اون‌جور آدم‌ها هستم که ترجیح می‌دم نتیجه چیزی که انتظارش رو می‌کشم مشخص بشه حتی اگر بد باشه!
بلاتکلیفی جمع انتظار هست و امید! اما امیدی که ممکنه واهی باشه! و من هیچ‌وقت آدم ِ زندگی در یک خیال ِ از دم فروپاشیده نبوده و نیستم…

آدم حسود هیچ‌وقت نمی‌تونه زندگی خودشو ببینه. هیچ‌وقت نمی‌تونه از داشته‌هاش لذت ببره. چشمش همیشه‌ی خدا دنبال زندگی دیگرانه. نمی‌تونه از خوشحالی کسی خوشحال بشه چون خوشحالی دیگران اذیتش می‌کنه. چون خوشحالی دیگران از حجم خوشحالیش کم می‌کنه.
آدم حسود آرامش نداره!

می‌گه این روزا کار من شده فکر کردن به خودکشی…

خیره نگاهش می‌کنم. می‌پرسه چیه؟

می‌گم دارم به این فکر می‌کنم که چرا من تا الان به خودکشی فکر نکردم.

به تمسخر می‌گه برو بابا، تو زندگی خودت رو با من مقایسه می‌کنی؟ تو آدم خوشبختی هستی. با این اوصاف اصلا باید ببرنت بیمارستان بستریت کنن اگر به خودکشی فکر کنی!

پوزخند می‌زنم که: تو یه آدمی که از نظر جسمی سلامت کامل داری، اما من خیلی وقتا واسه کارای جزئی و شخصی هم به یکی نیاز دارم. تو خیلی جاها سفر کردی، چه داخل ایران و چه خارج، چیزی که من آرزوش رو دارم. تو می‌تونی ورزش کنی، و من فقط می‌تونم به ورزش کردن دیگران نگاه کنم. من خیلی چیزا رو تو دوران بچگیم آرزو می‌کردم و تو همه‌ش رو داشتی… اما تو خوشبخت نیستی ولی من هستم! تو من رو یه آدم خوشبخت می‌بینی و خودت رو بدبخت! فکر می‌کنی چرا؟

چهره‌ی متفکرش رو که می‌بینم از ته دل می‌خندم. گیج و مات نگاهم می‌کنه.

ادامه می‌دم: فرق من و تو همین ِ. تو زندگی رو سخت می‌گیری ولی من نه. تو توی خنده‌ی من دنبال دلیل می‌گردی، من اما تنها بی‌اعتنا می‌خندم. یه بارش بارون واسه من کافیه تا روزم رو بسازه ولی تو رو سفر آنتالیا هم شاد نمی‌کنه. تو همیشه از خدا و زندگی و دنیا و روزگار متوقعی ولی من فقط از خودم توقع دارم. این‌قدر نگاهت دنبال زندگی دیگران و کسانی که ازت بالاترن هست که داشته‌‍‌هات زهرمارت می‌شه اما من از هر چی دارم نهایت لذت رو می‌برم و گرچه نگاهم به بالاتر از خودم هست ولی نه واسه حسرت خوردن، بلکه واسه بهتر شدن. من راحتم و با خودم و کل دنیا سر جنگ ندارم. نمی‌خوام همه مثل من فکر کنن در نتیجه نظر مخالف روحم رو نمی‌آزاره. ولی همه‌ی اینا به کنار. می‌دونی چی باعث می‌شه من خوشبخت باشم؟ نگاه من به خوشبختی. و می‌دونی چی باعث می‌شه تو من رو خوشبخت بدونی؟ اینکه من فکر می‌کنم خوشبختم و خودم رو خوشبخت میبینم! و این حس بی‌اینکه بفهمی در ذهن تو می‌شینه. تو یه آدمی با شرایط جسمی محدود نمی‌بینی. تو کسی رو می‌بینی که خوشبخته!

به طعنه می‌پرسم: حالا فکر می‌کنی کی رو باید ببرن بستری کنن؟

متفکر لبخند می‌زنه.

می‌گم: آها حالا شد. و سعی کن این جمله رو همیشه به یاد داشته باشی که خوشبختی در نگاه توست. واسه خودکشی هم همیشه وقت هست ولی این رو بدون که یه رازی توی حضور تو وجود داره و هرموقع این راز به سرانجام برسه، بخوای نخوای رفتنی می‌شی. اگر هنوز می‌تونی بخندی، فکر کنی، لذت ببری، به دیگری کمک کنی، واسه خودت کاری انجام بدی، بدون دنیا هنوز به وجودت احتیاج داره و خیلی چیزا مونده که تجربه نکردی و می‌شه زندگی کرد. پس بخند، بمون، بزی!!

می‌خنده. منم می‌خندم. این بار اما هر دو معنی این خنده رو خوب می‌فهمیم.

پی‌نوشت: البته اگر شما با کسی مواجه شدین که شدیدا افکار خودکشی داره، حتما به روانشناس ارجاعش بدین. این یه مورد خاص بود که دلیل این افکارش افسردگی نبود و در محدوده‌ی عمل هم قرار نداشت…

از آرشیو ۱۷ بهمن ماه ۸۹

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB