آرشیو ماهانه: آگوست 2011

خیلی وقت بود هوس کرده بودم یه کم گریه کنم. نمی‌دونم چرا مدت‌هاست دیگه نمی‌تونم راحت گریه کنم. از اون دوران ِ اشک دم ِ مشک بودن سال‌ها گذشته و من از اون ور بوم افتادم! تو این شبا واقعا سبک شدم و آروم. چه خوب ِ که شب خاصی نماد چیز ِ خاصی باشه. کلا از نماد خوشم میاد من و باهاش میونه‌ی خوبی دارم معمولا…

مامان ِ بهم می‌گه من که آخر سر در نیاوردم از کار تو!! یه دیقه پای دعایی و کسی ببینه تورو با خودش فک می‌کنه آخر دین و مذهبی، یه دیقه هم هدفون به گوش هایده گوش می‌دی و زمزمه می‌کنی “تو این میخونه‌ها خسته‌ی دردم / به دنبال دل خودم می‌گردم”!

به مامان لبخند می‌زنم. اونم پیگیر نمی‌شه که من وادار شم به توضیح دادن…

واقعیت این ِ که از تفکر صفر و یک، سفید یا سیاه و یا این یا آن خسته‌ام من. دوست دارم رها باشم تو تجربه کردن ِ هرچیزی که خوب باشه از دید من! چرا دعا باید منافات داشته باشه با مثلا هایده گوش دادن از دید ما؟ چرا باید همیشه مسائل رو دسته‌بندی کنیم و هر چیزی رو انعطاف‌ناپذیر تو یه گروه بذاریم؟

واسه من چیزی دسته دسته نیست این روزها. روح من آزاد ِ هر چیزی رو تجربه کنه و در نهایت مسیرش رو انتخاب کنه. بفهمه چی صیقلش می‌ده و چی خدشه‌دارش می‌کنه. ممکن ِ اصن گاهی دوست داشته باشه خط بیفته روش ولی حس کنه خوشحاله! خلاصه کاملا آزاد ِ! تازه فقط روح نیست. بدنم هم هست. هرچند روحم رو بیشتر دوست دارم اما نسبت به جسمم هم بی‌تفاوت نیستم و هواشو دارم همیشه!

دعا کردن و بعد موزیک گوش دادن منافاتی نداره تو آیین من! آره این اعتقاد من ِ و بی‌پروا بودن ایجاب می‌کنه با لذت بیانش کنم. واسه من گناه و بهشت و جهنمی که بخواد معیار عملم قرار بگیره تعریف نشده…

حالا جدا از دعا و موزیک، از دید خیلی‌ها، تو شب شهادت خوشحال بودن کار بدی ِ اصلا! ولی واسه منی که مرده‌پرستی رو خیلی سال قبل گذاشتم کنار، ایراد محسوب نمی‌شه! وقتی سالگرد شهادت داداش خودمو یادم نمیاد امام علی که دیگه جای خود داره! داداشی که با اینکه هرگز ندیدمش عاشقشم و پیوند خونی مسببش ِ.

دیگه هم مثل قبل ترسی ندارم از مورد قضاوت واقع شدن و لیبل خوردن! تا جایی که دلت می‌خواد منو قضاوت کن. چون یاد گرفتم که من فقط مسئول افکار و کارهای خودمم ولاغیر! اینکه خودم نباید کسی رو قضاوت کنم مهم ِ ولی اینکه قضاوت بشم نه. به من مربوط نیست اصلا آخه!

وقتی آدم ذهنش رو از تعصب خالی کنه، “این یا آن” رو می‌ذاره کنار. دیگه هر عملی تو یه گروه خاص نیست که خیلی کلی بتونه بگه بهش اعتقاد داره یا نه. ترسی نداره از تجربه کردن ِ موضوعاتی که صد و هشتاد درجه متفاوت ِ با افکار همیشگیش. لجبازانه نمی‌گه نه، نمی‌گه آره. رهاست و آزاد؛ به معنی واقعی کلمه…

قبل‌ترها هیچ به شب قدر و مراسم خاصش اعتقاد نداشتم. این چند شب تفاوتی نداشت واسه‌م با بقیه‌ی شب‌ها.

واقعیتش این ِ که الان هم اعتقاد ندارم سرنوشت آدما تو این شب رقم می‌خوره و سایر عقایدی از این دسته. به خصوص اینکه پارسال هر دعایی کرده بودم نه تنها اتفاق نیفتاد، بلکه دقیقا برعکسش شد. :دی

در مورد حکمت و مصلحت خدا لطفا چیزی نگین چون این حرفا رو حفظم!

خلاصه مبانی اعتقادی محکمی ندارم در زمینه‌ی باورهایی که وجود داره. اما چیزی که من رو به این شبای خاص وصل می‌کنه، آرامشی هست که وقتی دو سال قبل واسه اولین بار جوشن کبیر رو نصفه نیمه خوندم حس کردم. همین باعث شد از پارسال دیگه پای ثابت این شبای خاص باشم.

اگر شما هم به این شب اعتقاد دارین، واسه منم دعا کنین…

وقت‌هایی هست که حوصله‌ی هیچ‌کس را نداری، حتی خودت.

می‌پرسند چرا؟ لبخند می‌زنم. لبخندی که مبهم است، مثل حال و هوای این روزهای خودم.

دارم سعی می‌کنم آدم بهتری باشم، خوب‌تر و خوب‌تر بشوم هر روز، اما واقعا آدم خوب چه شکلی هست اصلا؟ گیر کرده‌ام میان خوب و بد. وقتی خوبی‌ها بد می‌شوند و بدی‌ها خوب، وقتی به این نتیجه برسی که مطلق بودن وجود ندارد، باید در هر لحظه، برای هر کاری، فکر کنی که همین الان همین جا در برابر این شخص خاص و در چنین شرایط و موقعیتی چه‌کاری درست نیست یا هست!

کاری که از فکر به عمل درآمدنش نیازمند ِ سال‌ها تمرین و آگاهی‌ست. سخت است، خیلی سخت…

پیش‌نوشت: این یکی از بهترین تست‌هایی هست که من تا حالا زدم. دلم خواست تو وبلاگم داشته باشمش. در مورد من واقعا درست بود. جوابای خودم رو کامنتدونی می‌ذارم. پیشنهاد می‌کنم حتما بخونینش:

ابتدا مطمئن شوید به اندازه کافی وقت دارید و می توانید فکرتان را متمرکز نمائید.

برای انجام این آزمون باید تصویر موقعیتهای گفته شده را به ذهن بیاورید و خود را در آن موقعیت قرار دهید.

جنگل

خود را دریک جنگل مجسّم کنید و به سوالات زیر پاسخ دهید:

آیا جنگلی که در آن هستید تاریک است یا روشن؟

الف) من خود را در جنگلی در روشنایی روز می ‌بینم.
ب) من خود را در جنگلی در شب می ‌بینم.
پ) من خود را در جنگلی در هنگام غروب،یا طلوع خورشید می ‌بینم. نه کاملاً تاریک و نه کاملاً روشن.

آیا راهی در میان جنگل وجود دارد؟

الف) بله
ب) نه

فنجان

حال از شما می ‌خواهیم که به میان جنگل بروید.

فنجانی را می ‌بینید. چه شکلی است؟

الف) فنجان به نظر من با ارزش می ‌آید.
ب) فنجان به نظر من ارزش چندانی ندارد.

با آن چکار می ‌کنید؟

الف) رهایش می ‌کنم و از کنارش می ‌گذرم.
ب) ار زمین برمی ‌دارمش و سپس دوباره به زمین می ‌اندازمش.
پ) از آن استفاده می ‌کنم و سپس آن را همانجا رها می ‌کنم.
ت) بر می ‌دارمش و با خودم می ‌برم.

آب

به راهپیمایی در جنگل ادامه می ‌دهید تا به آبی می ‌رسید.

آبی که می ‌بینید چه شکلی است؟

الف) گودالی است که آب باران در آن جمع شده است.
ب) برکه
پ) رود کوچک
ت) رودخانه
ث) دریاچه
ج) اقیانوس

آیا آبی که می ‌بینید جریان دارد؟

الف) بله (تند)
ب) بله (کند)
پ) نه (آرام و بی‌جنب‌وجوش)
ت) نه (کاملاً راکد)

آب چه عمقی دارد؟

الف) خیلی کم
ب) می ‌توانم در آن بایستم
پ) از قد من بیشتر است.
ت) خیلی عمیق است.

باید از آب عبور کنید. چگونه این کار را می ‌کنید؟

الف) پیاده به آب می ‌زنم یا شنا می ‌کنم.
ب) آن را دور می ‌زنم.
پ) از روی پل رد می ‌شوم.
ت) از قایق یا کشتی استفاده می ‌کنم.

خرس

به راهتان در جنگل ادامه می ‌دهید که ناگهان با خرسی مواجه می ‌شوید.

چه نوع خرسی است؟

الف) یک خرس کوچولوی خوشگل
پ) یک خرس بزرگ و واقعی

آن خرس چکار می ‌کند؟ (نزدیکترین گزینه را انتخاب کنید.)

الف) خرس متوجه من نشده است.
ب) خرس متوجه من شده و دارد با خودش بازیهای قشنگی می ‌کند.
پ) خرس متوجه من شده ولی با من کاری ندارد و سرگرم کار خودش است.
ت) خرس متوجه من شده و به نحو تهدیدآمیز و ترسناکی به من نگاه می ‌کند.
ث) هیچکدام … صاف دارد به طرف من می ‌آید.

شما باید به راهتان ادامه دهید. با آن خرس چکار می ‌کنید؟

الف) کار خاصی نمی ‌کنم. خیلی کوچولو وخوشگل است و به فکر این هستم که آن را بغل کنم و همراه خود ببرم.
ب) به آن توجهی نمی ‌کنم و راهم را ادامه می ‌دهم.
پ) قبل از آن که مرا ببیند از آنجا دور می ‌شوم.
ت) بالای درخت می ‌روم یا پنهان می ‌شوم.
ث) می ‌ایستم و با آن مقابله می ‌کنم. من پیروز خواهم شد.
ج) می ‌ایستم و مقابله می ‌کنم. کمی زخمی می ‌شوم.
چ) هیچکدام از این گزینه‌ها به انتخاب من نزدیک نیست.

ساحل

به راهتان ادامه می ‌دهید تا به ساحلی می ‌رسید.

چند نفر آدم در آنجا می ‌بینید؟

الف) صدها و شاید هزاران نفر.
ب) ۲۰ تا ۱۰۰ نفر
پ) یکیا دو نفر
ت) هیچکس

فاصله شما از آنها چقدر است؟

الف) آنقدر نزدیکند که می ‌توان با آنها صحبت کرد.
ب) آنقدر نزدیک نیستند که بتوان با آنها صحبت کرد.
پ) یا خیلی دورند ویا هیچکس در ساحل نیست.

——————————————————————————

کلیک کنید تا جواب‌ها رو ببینید: ادامه مطلب

هیچ چکیده‌ای موجود نیست زیرا‌این یک نوشته حفاظت شده است.

عادت‌زدا کردن ِ زندگی و لحظه‌هامون از نون شب هم واجب‌تره حتی. نون عوض داره و گله نه!، اما تک تک ِ لحظاتی که با عادت سپری می‌شه از دستمون پریده. دیگه نه می‌شه برش‌گردوند و نه حسرت چیزی رو عوض می‌کنه.

این برمی‌گرده به اینکه ببینی چه‌قدر آگاهی به کارهایی که انجام می‌دی. خودکار و اتومات انجام می‌شه یا حواست هست بهش؟؟ چرا تو کنکور فلان رشته رو می‌خوای؟ چرا ازدواج می‌کنی؟ پولتو چرا این‌جوری خرج کردی و اون‌جوری نه؟ چرا عمرتو به بطالت به دست باد می‌دی؟ چرا داری از دوس‌پسرت جدا می‌شی؟ چرا فک می‌کنی کار درست این ِ که به خاطر بچه‌ات به زندگی ادامه بدی؟ چرا غذا می‌خوری؟ چرا نفس می‌کشی اصن؟!

 

عادت‌زدایانه زندگی کنیم تا رنگ و تازگی بپاشیم به ثانیه‌هایی که تو مسابقه‌ی ماراتن شرکت کردن این روزها…!

+ فتوای آیت‌الله عظمی تارا میرکا!

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB