گریه
آدم میتونه آه در بساط نداشته باشه، میتونه مشکل جسمی داشته باشه، میتونه خانوادهشو از دست داده باشه، میتونه شکست عشقی خورده باشه، میتونه عقب مونده ذهنی باشه، میتونه هر دلیلی داشته باشه واسه لیبل طفلکی خوردن اما خوشبخت باشه! اینا رو ما همه از اصول خوشحال بودن میدونیم که یکیش نباشه تکیه بدیم بهش به عنوان یه بهونه موجه واسه دست از زندگی شستن، اما…
اما وجه تشابهشون چیه؟ چرا یکی با از دست دادن سلامتیش بدبخت میشه یکی با از دست دادن خانوادهش؟ من فکر میکنم به معنا برگرده! آدم وقتی معنای زندگیش تک بعدی باشه، اگر همه زندگیش (یا حالا اصلیترین انگیزه از خواب بیدار شدنش) عشقش باشه، اگر همه زندگیش شغلش باشه، و … وقتی اونو از دست بده تموم میشه!
حالا راه حل چیه؟ چه باید کرد؟ باید دلایل متعددی واسه خندیدن پیدا کرد! نشونهی پیدا کردن معنای زندگی چیزهایی هست که به خاطر بودنشون لبخند میزنیم، با نبودنشون گریه میکنیم و با تصور از دست دادنشون میترسیم!
چطوری میشه از چیزی که برامون اهمیت خاصی نداره ولی دلمون میخواد داشته باشه یه چیز بامعنا ساخت؟ با وقت گذاشتن براش، ارزش دادن بهش و ساختن اتفاقات هیجان انگیز در مورد اون موضوع! کار سختیه اما به سختیش میارزه! یادمون نره، زندگی ابعاد مختلفی داره!
من فکر میکنم پس هستم چرته. اصلش لبخند میزنم پس هستم بوده!
از آدمی که گریه میکنه نپرسید چرا نپرسید چی شده، فقط بغلش کنین!
گاهی وقتا آدما نیاز به راهحل ندارن، نیاز ندارن اون لحظه بشنون چی درسته چی غلط، یا باید چیکار کنن، گاهی حتی نیاز دارن حرف نزنن!
یاد بگیریم گاهی باید فقط باید در نقش گوش و شونه ایفای نقش کرد…
یک دیالوگ از سریال How I met your mother:
زوج بودن سخت ِ و تعهد دادن برای فداکاری کردن مشکل ِ ، ولی اگر اون آدم درستی [شخص موردنظر] باشه، همه چیز آسون میشه. به اون دختر نگاه میکنی و میفهمی اون همه چیزی ِ که تو زندگیت میخوای، و بعد اون کارا [زوج بون، تعهد و فداکاری] آسونترین چیز تو دنیاست، و اگر اینجوری نباشه، اون شخص، اونی که باید باشه نیست…
این حرف شدیدا من رو به فکر فرو برد. خیلی قشنگ بود، خیلی. آدمایی که خیلی از تعهد و بودن تو یه رابطه میترسن، اگر به شخصی برخورد کنن که واقعا واسهشون ساخته شده، واقعا واسهشون مناسب ِ و کنار هم احساس بینیازی داشته باشن، همهچی آسون میشه…
من با لفظ “نیمه گمشده” مخالفم. اینکه فرض کنیم تو دنیا فقط یک نفر واسه ما وجود داره درست نیست. اما عمیقا معتقدم تعداد افرادی که از هر جهت واسه ما مناسبن زیاد نیست، به جرات میتونم بگم خیلی کم ِ! و واسه همین، اگر با اون شخص موردنظر برخورد داشتین، اگر کنارش احساس آرامش، امنیت، بینیازی، خوشحالی و فهم متقابل داشتین، واسه حفظ کردن اون رابطه تمام تلاشتون رو بکنین؛ البته یه تلاش دوجانبه، از طرف هر دو نفر… راحت از دست ندین همدیگه رو. ممکن ِ هیچوقت اون شخص جایگزین رو پیدا نکنین و فقط حسرتش بمونه که چرا راحت گذشتین…
خیلی وقتها آدما با یه فرد اشتباهی وارد رابطه میشن و همهچیشونو خرج میکنن ولی همیشه حس میکنیم یه چیزی کم ِ. یه چیزی باید باشه اما نیست…
واسه همینم اینجوری جا افتاده که عشق یعنی غم و عاشقی ینی غمگین بودن. این دقیقا نشونهای هست که ما باید بفهمیم اون شخصی که باهاش فال این لاو شدیم، شخص موردنظر نیست… عاشقی فقط گفتن جملههای عاشقانه و خوش گذروندن یا زجر کشیدن نیست. تو یه عشق واقعی، وقتی شخص، همونی باشه که باید باشه، انگار که روحتو لمس کنه، زمان کنارش بایسته، هرگونه احساس منفی ناپدید بشه و مهم نباشه حرف بزنین یا سکوت کنین، بخندین یا گریه کنین، تمام اون لحظات، با آرامش و لذت ِ.
اگر اینجوری نیست، باید یاد بگیریم خودمون رو گول نزنیم. باید جسارت بیرون اومدن از یه رابطه اشتباهی رو داشته باشیم و بعدشم به خودمون افتخار کنیم. باید بدونیم که بزرگترین ستم در حق خودمون این ِ که از ترس تنها موندن، به بودن تو یه رابطه اشتباهی، با یه آدم اشتباهی تندربدیم…
به نظرتون تنها بودن بدتره یا تو رابطه بودن و احساس تنهایی کردن؟! جوابش واضح نیست؟