کتاب
مدام هر روز مینالیدم که وای وقت ندارم و چهقدر کار دارم و چیزهایی از این دست. نوشتن پروپوزالم مونده بود و من دور خودم میچرخیدم و فقط از کمبود وقت شاکی بودم. تغییر محسوسی تو برنامههام نمیدادم اما در عین حال انتظار داشتم تو کارام تغییر ایجاد بشه! تو همین بلبشو بود که یه تیکه از کتاب «یک عاشقانه آرام» از نادر ابراهیمی چشممو گرفت:
«بعضیها را دیدهام که از وقت کم شکایت میکنند. آنها میگویند: حیف که نمیرسیم. گرفتاریم. وقت نداریم. عقبیم… اینها واقعا بیمار خیالبافیهای کاهلانهی خود هستند. وقت، علیالوصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما وقت بیمصرف مانده و بوی نا گرفتهی بسیاری در کیسههایمان داریم: وقتی که تباه میکنیم، میسوزانیم، به بطالت میگذرانیم.»
خیلی چیزای دیگه هم گفت، اما همون جملههای اول، تلنگری بود به ذهن من. این شد که همهی کارهای جزئی و کماهمیتتر رو کنار گذاشتم و چسبیدم به کاری که مهلت معین داشت و من داشتم روزامو با استرس انجام ندادنش سپری میکردم. پروپوزالی که فکر میکردم نوشتنش حداقل ۱۰ روز زمان لازم داشته باشه رو تو ۴ روز به بهترین نحو نوشتم و تحویل دادم.
و همیشه یادم موند، اون لحظههایی که از وقت نداشتن شکایت دارم، برگردم ببینم دارم وقتم رو صرف چه کارهایی میکنم. درسته که گاهی آگاهانه وقتمون رو از خودمون میگیریم، ولی حداقل اینقدر انصاف داشته باشیم که تهش از خودمون شاکی باشیم نه وقت نداشتن. آدم واسه کارهایی که براش مهم هستن همیشه و همیشه وقت داره. فقط مسأله دیدن یا ندیدن این وقت داشتنه…!
این چند سال، اینقدر از اخبار، تلویزیون، سینما، وبلاگ، کتاب و حتی گاه موزیک ایران دور بودم که انگار تو این مرز و بوم زندگی نمیکردم!
حدود ۴سال طول کشید تا من وقایع اخیری رو هضم کنم و پشت سر بذارم که باعث نادیده گرفتن هرچیزی با حال و هوای ایران میشد!
به ایران برگشتم! از نظر ذهنی! و از این برگشت احساس خوبی دارم. حس کسی رو دارم که بعد از چند سال از کنار میدون آزادی که رد میشه یه نفس عمیق میکشه، از هوای آلوده تهران به سرفه میفته، اما به سرفهش لبخند میزنه…
آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود.
به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت، تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود.
پینوشت: سمفونی مردگان، یکی از بهترین کتابهایی که خوندم…
مامان میپرسه آیا خجالت نمیکشم اتاقم اینقدر به هم ریختهس و شونصد تا کتاب دور خودم جمع کردم در حالیکه به یک دهمشم نیاز ندارم؟ همچنانکه سرم روی کتاب بود نچی تحویلش دادم و اضافه کردم خیلی هم باکلاس ِ اتفاقا که دور و بر آدم پر از کتاب باشه، حتی به شکل ریخت و پاش!
راستش به طور کلی آدم مرتبی نیستم! مثلا بذارین همین الان از دسکتاپم یه عکس بگیرم بذارم! [کلیک] :دی
ولی اینکه خوشم میاد دور و برم پر از کتاب باشه ربطی به شلخته بودنم نداره. من عاشق کتابم. یکی از آرزوهام این ِ که بعدا یه خونه داشته باشم که یه اتاقش فقط کتابخونه باشه! دیدی بعضیا وقتی اطرافشون گل و گیاه باشه احساس آرامش میکنن و ریلکس میشن؟ کتاب واسه من این نقش رو ایفا میکنه…
از آرشیو پرشین بلاگ تیر ماه ۸۸
کافه پیانو، کتابیست که این اواخر خواندم. کتابی که این روزها از این و آن زیاد درباره اش شنیده بودم و از آنجا که شنیدن کی بود مانند خواندن (!) تصمیم گرفتم ذهنم را از همه ی انتقادها و تحسین ها پاک کنم و این را هم نادیده بگیرم که نویسنده اش از طرفداران پروپاقرص احـ.مدی نـ.ژاد است! و بنشینم و بخوانم و بشوم مصداق جمله ی “لا انظر من قال، انظر ما قال” (امیدوارم درست نوشته باشم)
اعتراف می کنم کافه پیانو کتاب جذابی بود که نقدهای زیادی به آن وارد است. افراد زیادی می گویند این کتاب خیلی واقعی بود و زندگی روزانه را به تصویر کشیده بود. در نگاه من اما این کتاب دارای تیپ های خیلی خاصی بود که هیچ جا جز همین کتاب نمی شود پیدایشان کرد! شخصیت اصلی داستان عقاید خیلی ویژه و مخصوص به خودش داشت و نویسنده (فرهاد جعفری) طوری آن را به خورد خواننده می داد که اگر یک کتاب خوان حرفه ای نباشی، مسخ این اعتقادات می شوی و ایمان پیدا می کنی بهشان!
برای من به عنوان مثال قابل درک نبود که چه لزومی دارد تقریبا یک صفحه ی تمام شخصیت اصلی داستان به تحلیل این بپردازد که چرا مغازه دارها نوار بهـ.داشتی متوسط بالدار را در نایلون سیاه می گذارند! یا به شدت به تحسین کسی بپردازد که اسم قرص هایی که می خورد را گذاشته قرص به تخـ.مم!!! یا چند صفحه یک نفر با لحن یک دوجنسـه تکرار کند آسان بازشو و این خیلی جذاب باشد! یا مثلا وقتی می خواهد داستان را جذاب کند متوسل شود به اینکه فلان کلید کذایی توی یکی از دو گودی یک سوتـ.ین صورتی رنگ ست که از قضا صاحبش لب و دندان قشنگی دارد و اگر بخندد آدم دلش می خواهد یک عمر فقط به تماشای او بپردازد! دست بر قضا حق با نویسنده هست! و مردم با خواندن همچین چیزهایی به وجد می آیند ولی این مربوط به عامه ی مردم است!
ورودی کافه را که خواندم، همان لحظه کمی دلسرد شدم و فهمیدم اختلاف نظرهای اساسی با نویسنده ی کتاب خواهم داشت…
اگر کسی عادت می کنیم ِ زویا پیرزاد را خوانده باشد بهتر می تواند در مورد کافه پیانو نظر بدهد و ایرادهای آن را درک کند… نویسنده موضوع جذابی را انتخاب کرده، اتفاقاتی که در یک کافه می افتد و مسائل و مشکلاتی که شخصیت های داستان درگیرـ آن هستند. اگر کمی فرهاد جعفری نویسندگی بلد بود، تمرین کرده بود و تا این حد از لفظ های کوچه بازاری پسرهایی که فرت و فرت می گویند به تخــ.مم استفاده نکرده بود، قطعا کار بهتری از آب در می آمد… یعنی می خواهم بگویم (!!!!!) ببین ادبیات ما تا کجا پیش رفته که بهترین کتاب ها، کتابی می شود که همچین نثری دارد! صد البته اما همیشه پرفروش بودن به معنای بهترین بودن نیست. کتابی که برای خواندنش ذهنت هیچ زحمتی به خود، برای فهمیدن جمله هایش نمی دهد. ولی به همه ی کسانی که اصولا کتاب خوان نیستند، توصیه می کنم این کتاب را بخوانند چون از آن لذت خواهند برد!