هیجان

گاهی دلم برای قبل‌ترها تنگ که می‌شد، با خودم فکر می‌کردم اون موقع چه خوشحال بودم چه هیجان‌انگیز بود، اما وقتی نوشته‌های ۵-۶سال پیشم رو ورق زدم، دیدم برجسته‌ترین احساس اون روزها نه هیجان بود و نه خوشحالی! تنها بودم. خیلی.
هرچه‌قدرم دوستایی داشته باشی که خوب باشن و از حضورشون لذت ببری، باز هم یه حفره تو قلبت هست که بدون وجود عشق خالیه. انگار یه گمگشته داری. هر لحظه منتظری. با هر صدا، هر حضور از خودت می‌پرسی یعنی خودشه؟ یعنی همونیه که باید باشه؟ و نیست و ناامید می‌شی!
یه کسی تو زندگی هرکسی باید باشه که موندنو بلد باشه…

حفره

تا یه جایی، تا یه سنی، آدم واسه رهگذرهایی که میان تو زندگیش و می‌رن وقت داره حوصله داره توان داره. اما از یه جایی به بعد آدم دیگه واسه مسافرهایی که طول مدت اقامتشون مشخص نیست نه وقت داره نه حوصله نه حتی انگیزه. بیشتر از اینکه هیجان‌آور باشن بورینگن حتی!
از یه جایی به بعد آدم بیشتر از هیجان، نیاز به ثبات و آرامش داره.

عادت، یا همون خو گرفتن به چیزهایی که داریم، و روزمرگی، یا همون عادت کردن به کارهایی که روزانه انجام می‌دیم، با شخصیت من بیگانه‌ست…

هیچ‌وقت چیزی برای من عادی نمی‌شه. هیچ‌وقت دچار روزمرگی نمی‌شم. در نگاه اول این خیلی خوب ِ. منحصربه‌فرد ِ. فولان ِ. بیسار ِ. اما نیست. در واقع خیلی هم دردناک می‌شه گاهی. صبر کنین. بهتون می‌گم چرا…

واقعیت این ِ که من فوق‌العاده تنوع‌طلبم. شخصیتم جوری هست که همه‌ش دنبال تغییرم. ساکن بودن رو نمی‌تونم تحمل کنم. اوایل مدام دنبال این بودم که تو محیط اطرافم تغییر ایجاد کنم، بیرون از خودم… اما مدتی که گذشت، فهمیدم تغییرات محیط نمی‌تونه به اندازه‌ای باشه که حس تنوع‌طلبی من رو ارضا کنه. و از اونجایی که معمولا عادت دارم به جای غر زدن، مسائل رو به شیوه‌ی خودم حل کنم، کم‌کم فهمیدم باید خودم رو با عادت بیگانه کنم… این‌جوری بود که ناخودآگاه تمرین می‌کردم و نتیجه‌ش شد اینکه هر روز و هر ثانیه، حتی انجام کارای تکراری واسه من تازه‌ست، جدید ِ… هر روز هر لحظه، من درون اون لحظه زندگی می‌کنم، به معنی واقعی کلمه، زندگی…

خب تا اینجا حتما پیش خودتون می‌گین خیلی هم خوب و عالی که! و می‌رسیم به قسمت دردناک ماجرا…

تا وقتی فقط پای خودم وسط ِ ، آره، این ویژگی عـــــــــــــالی ِ… اما تو روابطم با دیگران، مخصوصا روابط خیلی نزدیک، نه. خوب نیست. این همون نقطه‌ی بغض‌آور ماجراست. من عادت نمی‌کنم. هر لحظه از یه ارتباط دو نفره یا چند نفره کنار آدمایی که دوس دارم باهاشون وقت بگذرونم، واسه من سرشار از هیجان و اشتیاق ِ. همه چیز نو و تازه‌ست… ولی یه مدت که می‌گذره، شور و شوق من همچنان در بالاترین سطح ممکن ادامه پیدا می‌کنه، در حالیکه طرف مقابل، سطح اشتیاقش به سطح نرمال کاهش پیدا می‌کنه و عادی رفتار می‌کنه! و این واسه آدمی مثل من، که عادت کردن یا عادی شدن دیوونه‌ش می‌کنه، خیلی دردناک ِ…

خب من نمی‌تونم تو یه رابطه‌ی خیلی نزدیک که عادی شده دووم بیارم و واسه همین، تو اکثر ارتباط‌ها فاصله می‌گیرم، دور و دورتر می‌شم…

مشکل از طرف مقابل نیست. اغلب مردم یه سطحی از هیجان و تازگی تو روابط رو طی می‌کنن و به سطح نرمال برگشت می‌کنن. حالا این ویژگی من، حتی اگر هم خوب باشه، وقتی با اکثریت متفاوت ِ محکوم به شکست ِ. و خب موضوع این‌جاست که من با این شکست مشکلی ندارم. حتی اگر قرار باشه قید روابط عمیق رو بزنم، دوست دارم نگاهم به زندگیم رو حفظ کنم. درست ِ اینکه حس کنی کمتر کسی تو رو می‌فهمه خوشایند نیست، کسی در عمل نتونه با این خصوصیتت کنار بیاد خیلی وقتا سخت می‌شه، اما این دنیای من ِ، زندگی من ِ، و خودم دنیامو دوست دارم و ترجیح می‌دم تو دنیای خودم زندگی کنم، حتی به قیمت تنها زندگی کردن…

همیشه لازم نیست یه نفر یه چیزی رو به زبون بیاره. رفتار آدما خیلی بهتر گویای همه چیز هست!

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB