صدا
گاهی دلم برای قبلترها تنگ که میشد، با خودم فکر میکردم اون موقع چه خوشحال بودم چه هیجانانگیز بود، اما وقتی نوشتههای ۵-۶سال پیشم رو ورق زدم، دیدم برجستهترین احساس اون روزها نه هیجان بود و نه خوشحالی! تنها بودم. خیلی.
هرچهقدرم دوستایی داشته باشی که خوب باشن و از حضورشون لذت ببری، باز هم یه حفره تو قلبت هست که بدون وجود عشق خالیه. انگار یه گمگشته داری. هر لحظه منتظری. با هر صدا، هر حضور از خودت میپرسی یعنی خودشه؟ یعنی همونیه که باید باشه؟ و نیست و ناامید میشی!
یه کسی تو زندگی هرکسی باید باشه که موندنو بلد باشه…
یه وقتایی نه متن جواب میده، نه sms، نه تلفن و صداش. فقط باید باشه. خودش. کنارت.
یه وقتایی نمیتونی حرفی بزنی. نمیخوای چیزی بگی. فقط باید نگاش کنی. تو سکوت.
یه وقتایی هست که دلت میخواد بیخیال هر چی منطق و باید و نبایده بشی. مصلحتها رو قورت بدی یه آبم روش. دلت نمیخواد صبر کنی و یه سری چیزا رو در نظر بگیری. دوس داری همین الان، بیاد بشینه پیشت، بزنی یه فیلم ترسناک پلی شه، هی بترسی و بخزی تو بغلش. دوس نداری بگی دوسش داری. دوس داری جوری رفتار کنی که به زیرپوستیترین نحو ممکن بفهمه دوستش داری.
یه وقتایی…