سریال

یه معمایی هست که هیچ وقت نتونستم ازش سردربیارم!

چرا بعضیا میان تو زندگیمون؟ چرا بعضیا می‌رن؟ و بعضی‌ها جزئی از ما می‌شن.

بعضی دوستیا جوریه که انگار تا ابد ادامه داره! و بعضی دوستی‌ها خیلی زود به پایان می‌رسه.

هر دوستی‌ای معنیش این نیست که تا ابد ادامه پیدا می‌کنه، اونچه تا ابد ادامه پیدا می‌کند درده! درد از دست دادن کسی که رفته…*

Mystery

*دیالوگی از سریال The Flash

«مادربزرگم همیشه بهم می‌گفت وقتی ساعت از ۲ شب گذشت فقط برو بخواب! چون تصمیماتی که اون موقع می‌گیری تصمیمات اشتباهی هستند!»
این یه دیالوگ از سریال How I Met Your Mother هست که تا ابد تو ذهن من حک شده و به یاد خواهم داشت! و تجربه‌م هم همیشه بهم ثابت کرده این حرف کاملا درسته…

این روزها که به لطف سریال‌های یکی از یکی آبکی‌تر شبکه‌های اون‌ور آب و خاک، خیلی‌ها به سریال یا بهتره بگم سوگ‌نامه‌های ایرانی رو آوردن، توجهم به یه وجه تمایز سریالامون جلب شد.
اونم اینکه همیشه‌ی خدا دو تا جوون می‌گن الا و بلا ما همو می‌خوایم، خواستنشونم از دم غلطه، خانواده‌ها مخالفن، ولی مرغ اون دختر پسر یه پا داره، با هم ازدواج می‌کنن، بعدم نادم و پشیمون به غلط کردن میفتن!
آخه این چه فرهنگ مرخرفیه که دارن جا می‌ندازن؟! آقا شما اگر نمی‌تونی فرهنگ‌سازی کنی همین ته‌مونده فرهنگو ازمون نگیر!
این سبک سریالی که بسیار هم مورد پسند والدین واقع می‌شه و با لذت دنبال می‌کنن و گاه واسه بچه‌شونم پشت چشم نازک می‌کنن، واسه هر دو نسل ضرر داره!
نه تنها دختر پسرا یاد می‌گیرن برای خواستن آدمای اشتباهی چه پروسه‌ای رو باید طی کنن، لذت قد علم کردن جلو خانواده و بعد از اینکه قد و هیکلشون با خرس رقابت کرد حس مستقل شدن رو به چشم می‌بینن، بلکه یه تفکر رو چکش می‌کنه تو ذهن والدها که هرکی رو خودتون سنتی نرفتین بپسندین و به خورد بچه‌تون بدین اون آدم اشتباهیه! و تازه اشاره می‌کنه که یه جوون حالا حدودا ۲۵ساله عقلش نمی‌رسه شریک زندگیشو انتخاب کنه چون اصولا جوونا آدمای بی‌عقلی هستن! شما باید همیشه و همه‌جا تو تصمیم‌گیری‌هاشون دخیل باشین وگرنه با سر می‌رن تو چاه!
فرهنگ‌سازی فقط به این نیست که آسیب‌های جامعه رو بولد کنیم و تحویل ملت بدیم. فرهنگ‌سازی فقط نکن این بده بد می‌بینی نیست. فرهنگ‌سازی وقتی معنی داره که در کنار به تصویر کشیدن آسیب‌های جامعه، رفتار مناسب جانشین رو هم به مردم آموزش بدیم…

زندگی یعنی یک سار پرید
از چه دلتنگ شدی؟
یادم هست، اولین بار این شعر سهراب رو تو سریال «و خداوند عشق را آفرید»، قسمت آخر، اونجا که خورشید فهمیده بود قراره بمیره شنیدم. بدجوری به دلم نشست. عالی بود… بعد از اون بود که عاشق سهراب و شعرهاش شدم و شد مونس شب‌های تنهاییم. و تنها چیزی بود که منو از هر حس منفی رها می‌کرد. تو دوره کارشناسی هم واسه درس فارسی عمومی، تحقیق در مورد سهراب رو انتخاب کردم و این شعر رو در آخر خوندم. اون موقع این شعر سهراب زیاد معروف نبود و حتی استاد هم اسم شعر رو پرسید.
دوست دارم شما رو هم تو زیبایی این شعر شریک کنم. پیشنهاد می‌کنم حتما بخونینش و اگر دوست داشتین نظرتونو در موردش برام بنویسین:

پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.

من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.

یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.

زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.

یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.

وقتی جام حذفی رو می‌بازیم، وقتی گل‌محمدی با بی‌شعوری تمام با مهدوی‌کیا برخورد می‌کنه، وقتی مهدوی‌کیا این‌چنین غمگینانه خداحافظی می‌کنه، من و رضا جهت خروج از بهت و حیرت و اندوه، چاره‌ای جز بیگ‌بنگ تئوری نیافتیم!

the-big-bang-theory

اگر شما هنوز سریال بیگ‌بنگ تئوری رو ندیدید، از نیمی از لذت‌های این جهان محروم موندین!

یک دیالوگ از سریال How I met your mother:

زوج بودن سخت ِ و  تعهد دادن برای فداکاری کردن مشکل ِ ، ولی اگر اون آدم درستی [شخص موردنظر] باشه، همه چیز آسون می‌شه. به اون دختر نگاه می‌کنی و می‌فهمی اون همه چیزی ِ که تو زندگیت می‌خوای، و بعد اون کارا [زوج بون، تعهد و فداکاری] آسون‌ترین چیز تو دنیاست، و اگر این‌جوری نباشه، اون شخص، اونی که باید باشه نیست…

این حرف شدیدا من رو به فکر فرو برد. خیلی قشنگ بود، خیلی. آدمایی که خیلی از تعهد و بودن تو یه رابطه می‌ترسن، اگر به شخصی برخورد کنن که واقعا واسه‌شون ساخته شده، واقعا واسه‌شون مناسب ِ و کنار هم احساس بی‌نیازی داشته باشن، همه‌چی آسون می‌شه…

من با لفظ “نیمه گمشده” مخالفم. اینکه فرض کنیم تو دنیا فقط یک نفر واسه ما وجود داره درست نیست. اما عمیقا معتقدم تعداد افرادی که از هر جهت واسه ما مناسبن زیاد نیست، به جرات می‌تونم بگم خیلی کم ِ! و واسه همین، اگر با اون شخص موردنظر برخورد داشتین، اگر کنارش احساس آرامش، امنیت، بی‌نیازی، خوشحالی و فهم متقابل داشتین، واسه حفظ کردن اون رابطه تمام تلاشتون رو بکنین؛ البته یه تلاش دوجانبه، از طرف هر دو نفر… راحت از دست ندین همدیگه رو. ممکن ِ هیچ‌وقت اون شخص جایگزین رو پیدا نکنین و فقط حسرتش بمونه که چرا راحت گذشتین…

خیلی وقت‌ها آدما با یه فرد اشتباهی وارد رابطه می‌شن و همه‌چیشونو خرج می‌کنن ولی همیشه حس می‌کنیم یه چیزی کم ِ. یه چیزی باید باشه اما نیست…

واسه همینم این‌جوری جا افتاده که عشق یعنی غم و عاشقی ینی غمگین بودن. این دقیقا نشونه‌ای هست که ما باید بفهمیم اون شخصی که باهاش فال این لاو شدیم، شخص موردنظر نیست… عاشقی فقط گفتن جمله‌های عاشقانه و خوش گذروندن یا زجر کشیدن نیست. تو یه عشق واقعی، وقتی شخص، همونی باشه که باید باشه، انگار که روحتو لمس کنه، زمان کنارش بایسته، هرگونه احساس منفی ناپدید بشه و مهم نباشه حرف بزنین یا سکوت کنین، بخندین یا گریه کنین، تمام اون لحظات، با آرامش و لذت ِ.

اگر این‌جوری نیست، باید یاد بگیریم خودمون رو گول نزنیم. باید جسارت بیرون اومدن از یه رابطه اشتباهی رو داشته باشیم و بعدشم به خودمون افتخار کنیم. باید بدونیم که بزرگ‌ترین ستم در حق خودمون این ِ که از ترس تنها موندن، به بودن تو یه رابطه اشتباهی، با یه آدم اشتباهی تن‌دربدیم…

به نظرتون تنها بودن بدتره یا تو رابطه بودن و احساس تنهایی کردن؟! جوابش واضح نیست؟

همیشه واسه اینکه مامان حوصله‌ش سر نره، از میون سریال‌های در حال پخش از تی‌وی [لازم ِ توضیح بدم منظورم تلویزیون ایران نیست؟]، یه سریال رو انتخاب می‌کنم که شبا با هم ببینیم. یه جور وقت گذروندن با مامانم… این دفعه قرعه به نام یکی از سریال‌های جم کلاسیک، یعنی عشق و جزا افتاد.

سریال عشق و جزا، واسه من‌ی که زیاد سریال می‌بینم، یه سریال کاملا متوسط‌  ِ ، حتی شاید پایین‌تر؛ ولی خب از اونجایی که من هر فیلم و سریالی رو به سبک خودم، و با دید خودم نگاه میکنم و در موردش فکر می‌کنم، ممکن ِ حتی از یه سریال درپیت هم خیلی خوشم بیاد!

نکته قوت این سریال، نحوه ترسیم یه تصویر ِ بالقوه واقعی از عشق هست به نظرم.

اینکه ساواش، با وجود همه درگیری‌هاش، از یاسمین آرامش می‌گیره و در کنارش همه دغدغه‌هاشو فراموش می‌کنه… نه اینکه یاسمین کار خاصی بکنه‌ها، نه، دلیل این آرامش، احساس ِ خود ِ ساواش هست… این آرامش از عشق میاد، نه با حرف زدن، نه با راه‌حل دادن و نه هیچ چیز دیگه…

و این تصویر، خوبیش این ِ که یه چیز رویایی و دور از دسترس نیست…

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB