ذهن
این روزها تو دانشگاه، حس و حال انتخابات و مخالفتها موج میزنه. حس و حالی که قبل از بال و پر گرفتن، در نطفه خفه میشه.
تو ذهنم این شعر خسرو گلسرخی طنین میندازه که:
گیرم که در باورتان به خاک نشستهام!
و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهایتان زخمدار است
با ریشه چه میکنید؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرندهاید
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجههای نشسته در آشیان چه میکنید؟
گیرم که میکشید
گیرم که میبرید
گیرم که میزنید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟
و من… فکر میکنم، گیرم که امتحانات رو جلو انداختین و دانشجوها رو از دانشگاه و خوابگاه بیرون کردین، با فکرشان، با ذهنشان، چه میکنید؟ کسی که فکر میکند را، کور و کر هم کنید، باز خواهد دید و خواهد شنید.
برفها هم آب شدهاند و ما هنوز، کبکگونه میزیایم!
گاهی وقتا فکر میکنم این همه تردید تو ذهن من از کجا میاد… یک جورهایی انگار که نسبت به هیچی مطمئن نباشم. این سوال تکرار بشه که نکنه این راهش نباشه… نکنه مسیرم اشتباه ِ… نکنه تصمیم درستی نگیرم…
و هیچوقت ِ خدا جوابی براش پیدا نمیکنم. بعد غبطه میخورم به اینهایی که به واسطهی مذهب، ملیت، عرف، فرهنگ، یا هر چیز دیگهای که الان به ذهنم نمیرسه، یه مسیر از پیش تعیینشده دارن و در جواب به اینکه چی خوب ِ و چی بد، پاسخی مشخص… وقتی خودت رو کاملا رها میکنی، از هر قید و بندی، هر باید و نبایدی، گاهی همهچیز، حتی یک تصمیم ساده، به نحو طاقتفرسایی سخت میشه!
تو اوج همین بگومگوهای ذهنی، یه چیزی جرقه میزنه تو ذهنم که: آروم باش، آروم ِ آروم…
ذهنم رو آزاد میذارم، حتی درگیریها رو خاموش میکنم…
لبخند میزنم. لخندی ناشی از مسیری که خواهم پیمود. نه اینکه معجزه شده باشه یا الهامی در کار باشه، نه… این آرامش از اونجا ناشی میشه که با تمام وجود حس میکنم دوست دارم این رها بودن رو، و حاضرم تبعاتش رو هم بپذیرم. یادآوری میشه من همون دخترک توی آواتارم هستم که رها از هر قید و بندی تو علفزارها پرسه میزنه و چیزی رو جدی نمیگیره…
به مسیرم ادامه میدم، این بار با این تفاوت که به دنبال ِ یه اطمینان مطلق نمیگردم! تردیدهامو هم به عنوان بخشی از کولهبارم میپذیرم و به این فکر میکنم که مدیون ِ همین تردیدها هستم، اگر تونستم ذهنم رو از هرگونه تعصبی خالی کنم…
آخر الزمان شده که عقربههای ساعت اینجوری از هم فرار میکنن؟ چی به سر ساعتها اومده؟ چشم به هم میزنم ۹ ِ صبح جاشو داده به ۹ ِ شب!
این روزها برام روزهای عجیبی هستن. اینقدر اتفاقات عجیب غریب میفته که ذهنم گاهی حوصلهی پردازش کردن نداره و میگه برو تو صف تا نوبتت بشه!
خوبم. یک خوب که به شدت از خودش ناراضیست!
عاشق شدن و عاشقی کردن یک تجربه است. یک حس قشنگ دوست داشتن، جاری میان تو و او.
اما چی باعث میشه اینقدر در برابرش موضع بگیریم و دفاعی رفتار کنیم؟
به نظر من یکی از مهمترین دلایلش، نیاز به این هست که طبق شنیدهها و قصههایی که حاصل ِ به قول یونگ، ناخودآگاه جمعیمون* هست، عمل کنیم. ما نیاز داریم بگیم آدم فقط یه بار عاشق میشه، نیاز داریم عشقمون افسانهای و ابدی باشه، نیاز داریم معشوقمون خیلی خاص باشه و …
اینا چیزهای ایدهآلی هست که ما خیلی وقتا حتی بهش آگاهی نداریم ولی به نظر من وجود داره! رو همین حساب هم هست که اغلب حالت افراط و تفریط به خودمون میگیریم؛ یا عاشق میشیم و چنان درونش غرق میشیم که همه چیزمون رو فدا میکنیم و به جای داشتن دو هویت مجزا به اضافهی یک “ما”ی مشترک، در هم ادغام میشیم و دیگه هیچ حقی برای فردیت و استقلال خودمون قائل نمیشیم!، یا اینکه ژست میگیریم که: من به کسی دل نمیبندم! یا به عبارت بهتر: دم به تله نمیدم. دقیقا هم مشکل از همون جایی نشأت میگیره که عشق رو تله میبینیم! چیزی که ما رو به دام میندازه و آزادیمون رو سلب میکنه.
رک و بدون هیچ حرف اضافهای توصیه میکنم خودتون رو رها کنین از این همه قید و بند، این همه باید و نباید! ذهنتون رو باز بذارین تا افکار ناخودآگاه به ذهنتون بیاد! با ترسهاتون آشنا بشین، بذارین بیاد بالا، رو سطح آگاهی. به جای اینکه به وسیله ناخودآگاه و ترسها و تردیدها هدایت بشین، شما سکان کنترل ذهنتون رو به دست بگیرین.
بذاریم اتفاقهایی که سهم زندگی ما هستن، رخ بدن. آره من طرفدار ریسکپذیری هستم، ولی در عین حال باید به یاد داشت آیندهی ما، نه، فردا، یا حتی یک ساعت بعد رو مجموعه تصمیمها و انتخابهایی که همین الان میگیریم تعیین میکنه، به علاوهی انتخابهای پیشین. آینده در دست من و توئه، اگر همین الانمون رو دریابیم…
* ناخودآگاه جمعی از غرایز و اشکال موروثی ادراک یا اندریافت تشکیل میشود که هرگز فرد به آنها آگاهی نداشته و در طول زندگی او به دست نیامدهاند، بلکه وجه مشخص گروه کامل از افراد – خانواده، ملت و یا همهٔ نوع بشر – میباشد. [ویکیپدیا]