دوست
گاهی دلم برای قبلترها تنگ که میشد، با خودم فکر میکردم اون موقع چه خوشحال بودم چه هیجانانگیز بود، اما وقتی نوشتههای ۵-۶سال پیشم رو ورق زدم، دیدم برجستهترین احساس اون روزها نه هیجان بود و نه خوشحالی! تنها بودم. خیلی.
هرچهقدرم دوستایی داشته باشی که خوب باشن و از حضورشون لذت ببری، باز هم یه حفره تو قلبت هست که بدون وجود عشق خالیه. انگار یه گمگشته داری. هر لحظه منتظری. با هر صدا، هر حضور از خودت میپرسی یعنی خودشه؟ یعنی همونیه که باید باشه؟ و نیست و ناامید میشی!
یه کسی تو زندگی هرکسی باید باشه که موندنو بلد باشه…
اگر دوست نداری یه خاطره، یه دعوا، یه مشکل، یا یه فرد رو به یاد بیاری، و به مرور، یه جایگاه خیلی محو و دور رو تو ذهنت بهش اختصاص بدی، تا میتونی واسه آدمای کمتری تعریف کن! چون خودت بالاخره دیر یا زود برات خیلی کمرنگ خواهد شد. خودت یادت میره اما، اما دیگران، دیگران هرگز از یاد نخواهند برد…
هرچی آدمای بیشتری بدونن، گذر کردن از یه خاطره یا یه شخص، سختتر خواهد بود.