دلتنگ
دلم که تنگ میشود، براق میشوم طرفش، دو سه باری چشم غره هم میروم، گاهی کمی گوشمالی هم رویش پیاده میکنم اما پوستش زیادی کلفت شده و رویش بیشتر از این حرفهاست!
پشیزی مرا تحویل نمیگیرد! نیشخندی به لب مینشاند، دست به کمر، سینه به جلو، سر بالا، فاتحانه به من مینگرد.
اگر دقت کنم، میشنوم که زیر لب، “هه”ای هم میگوید و راهی را که به سمت تنگتر شدن در پیش گرفته ادامه میدهد. انگار نه انگار مرا به زانو درآورده و هر کس دیگری بود حداقل دست حریفش را میگرفت و سرپایش میکرد!
دلم که تنگ میشود…
خیلی وقت بود که نگفته بودم اااه باز هم همون سهشنبههای لعنتی! سهشنبه طبق طالعبینی روز شانس من ِ و از اونجایی که اساسا انسانی فاقد شانس میباشم، این مقوله برعکس شده بود و همیشه سهشنبه، مخصوصا شبهایش دلگیر بودم و بیحوصله.
اما مدتها بود که دیگر حساب سهشنبه بودن یا نبودن روزهای هفته از دستم رفته بود! حس میکردم گم شدم. انگار یک تکه از من جدا شده باشه، وجودم ناکامل بود. خسته بودم. خیلی…
این روزها دارم سعی میکنم خیلی به خودم اهمیت بدم. نسبت به کارهایی که انجام میدم، هدفها، آرزوها، حتی خوشگذرونیها آگاه باشم. وقتی برگشتم به سمت خودم، دلم سوخت واسه درونم. اینکه چهقدر بیرحمانه رفتار کردم با خودم. از بیرون که خودمو نگاه کردم اشکام سرازیر شد از این همه شکنجهی روانی که نسبت به خودم روا داشتم.
هنوز هم دلم برای خودم خیلی تنگ است، خیلی…
اولین سهشنبهی غیرلعنتی ِ زندگانیم مبارک!