انتخاب

همیشه اتفاقاتی که تو زندگی میفته دست ما نیست. یا حتی بهتر ِ بگم خیلی وقتا از قدرت پیش‌بینی ما خارج ِ. چیزایی که تو واسه‌شون آمادگی نداری، و پذیرشش سخت ِ.

مثل تصمیمی که یکی دیگه می‌گیره و مستقیما رو زندگی تو تاثیر می‌ذاره. تصمیمی که مربوط به خودش و زندگی خودش ِ و مسئولیتش هم به عهده‌ی خودش ِ اما تورو هم درگیر می‌کنه.

در نگاه اول سعی می‌کنی تغییرش بدی، هزارتا بهانه میاد تو ذهنت، می‌گی انصاف نیست، فولان، بیسار…

اما بعد که عمیق‌تر نگاه می‌کنی، ناگهان متوجه می‌شی تنها کاری که باید بکنی این ِ که به تصمیمش احترام بذاری.

گاهی انجام دادن هر کاری اشتباه ِ. دخالت تو تصمیم یکی دیگه اشتباه ِ. دخالت تو مسیری که آدما واسه خودشون تعیین می‌کنن اشتباه ِ. ما که نمی‌دونیم چی واسه یکی دیگه بهتر ِ! شاید اون تصمیم، واسه خودشون بهترین باشه. چرا باید همیشه فکر کنیم ما صلاح و مصلحت آدمایی که دوستشون داریم رو بهتر تشخیص می‌دیم؟ مگه ما خداییم؟!

و در نهایت یادمون باشه ما مسئول انتخاب‌های دیگران نیستیم. ما فقط می‌تونیم نظرمون رو بگیم. می‌تونیم تلاش کنیم کمک کنیم. ولی اینکه آخر هر کسی چه تصمیمی بگیره و چه مسیری رو انتخاب کنه دست خودش ِ، چون این زندگی خودش ِ…

اما هنوز یه حق انتخاب واسه ما باقی مونده. اینکه چطوری با تصمیمی که واسه‌مون گرفته شده کنار بیایم…

همیشه یه حق انتخاب هست، همیشه، تو هر شرایطی. فقط باید پیداش کرد.

این رو یادمون بمونه…

 

پی‌نوشت: عاشق آهنگ “چه خواب‌هایی” از آلبوم جدید شادمهر شدم. عالی ِ… [دانلود]

عاشق شدن و عاشقی کردن یک تجربه است. یک حس قشنگ دوست داشتن، جاری میان تو و او.

اما چی باعث می‌شه این‌قدر در برابرش موضع بگیریم و دفاعی رفتار کنیم؟

به نظر من یکی از مهم‌ترین دلایلش، نیاز به این هست که طبق شنیده‌ها و قصه‌هایی که حاصل ِ به قول یونگ، ناخودآگاه جمعی‌مون* هست، عمل کنیم. ما نیاز داریم بگیم آدم فقط یه بار عاشق می‌شه، نیاز داریم عشقمون افسانه‌ای و ابدی باشه، نیاز داریم معشوقمون خیلی خاص باشه و …

اینا چیزهای ایده‌آلی هست که ما خیلی وقتا حتی بهش آگاهی نداریم ولی به نظر من وجود داره! رو همین حساب هم هست که اغلب حالت افراط و تفریط به خودمون می‌گیریم؛ یا عاشق می‌شیم و چنان درونش غرق می‌شیم که همه چیزمون رو فدا می‌کنیم و به جای داشتن دو هویت مجزا به اضافه‌ی یک “ما”ی مشترک، در هم ادغام می‌شیم و دیگه هیچ حقی برای فردیت و استقلال خودمون قائل نمی‌شیم!، یا اینکه ژست می‌گیریم که: من به کسی دل نمی‌بندم! یا به عبارت بهتر: دم به تله نمی‌دم. دقیقا هم مشکل از همون جایی نشأت می‌گیره که عشق رو تله می‌بینیم! چیزی که ما رو به دام می‌ندازه و آزادی‌مون رو سلب می‌کنه.

رک و بدون هیچ حرف اضافه‌ای توصیه می‌کنم خودتون رو رها کنین از این همه قید و بند، این همه باید و نباید! ذهنتون رو باز بذارین تا افکار ناخودآگاه به ذهنتون بیاد! با ترس‌هاتون آشنا بشین، بذارین بیاد بالا، رو سطح آگاهی. به جای اینکه به وسیله ناخودآگاه و ترس‌ها و تردیدها هدایت بشین، شما سکان کنترل ذهنتون رو به دست بگیرین.

بذاریم اتفاق‌هایی که سهم زندگی ما هستن، رخ بدن. آره من طرفدار ریسک‌پذیری هستم، ولی در عین حال باید به یاد داشت آینده‌ی ما، نه، فردا، یا حتی یک ساعت بعد رو مجموعه تصمیم‌ها و انتخاب‌هایی که همین الان می‌گیریم تعیین می‌کنه، به علاوه‌ی انتخاب‌های پیشین. آینده در دست من و توئه، اگر همین الانمون رو دریابیم…

 

* ناخودآگاه جمعی از غرایز و اشکال موروثی ادراک یا اندریافت تشکیل می‌شود که هرگز فرد به آنها آگاهی نداشته و در طول زندگی او به دست نیامده‌اند، بلکه وجه مشخص گروه کامل از افراد – خانواده، ملت و یا همهٔ نوع بشر – می‌باشد. [ویکی‌پدیا]

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB