هویت
بعد از مدتها، که داشتم از یافتن کتابی که بتونه من رو مجذوب خودش بکنه ناامید میشدم و احساس میکردم شاید همچین چیزی دیگه وجود نداره، کتاب هویت (Identity) اثر میلان کوندرا رو خوندم.
خدای من، شگفتانگیز بود! هر آنچه از یک کتاب انتظار داشتم در اون وجود داشت. اینقدر غرق لذت خوندنش هستم که انگار تو یه حالت ماورایی به سر میبرم.
کتاب از دید من سه جهانبینی داشت. جهانبینی راوی، دنیای ژان مارک، و دنیای شانتال. انگار افکار سه نفر با همدیگه «بیامیزد»، یا به قول خود کوندرا، «آمیزش اندیشهها». شما در طول خوندن این رمان احساس خواهید کرد در ذهن سه نفر در حال زندگی هستید. و این سه نفر به صورت جداییناپذیر و در عین حال به طور توامان جداییپذیر ارائه میشن.
تصویری از تناقضات ذهنی دنیای آدمها، ورود به دنیاشون، پا رو تو کفش اونها کردن به نحوی که جرات نکنی قضاوتشون کنی. ببینی، بشنوی و باهاشون همراه بشی. هویت داستان هویتهای متعدد نیست، بلکه داستان تناقضهای ذهنی هر آدمی در موقعیتهای مختلفه. تغییر ماهیت بیرونی ما در مقابل وقایع اساسی رو عالی به تصویر میکشه.
من هویت رو تنها یک اثر ادبی و رمان نمیبینم، یا حتی ادبی و فلسفی. رمان هویت ترکیبی از تعداد بیشماری از حوزههای مختلفه که همه رو با هم ترکیب کرده! ترکیبی غیرقابل تفکیک و غیر قابل برچسب زدن.
انتخاب اسم هویت برای این کتاب بسیار به جاست. ارائه هویت آدمها، هویتشون تو موقعیتهای مختلف، هویتشون از دیدگاه خودشون، هویتشون از دیدگاه طرف مقابل، هویتشون از دیدگاه راوی، هویتشون از دیدگاه من ِ خواننده، همه با هم به صورت یک پکیج استثنایی!
داستانی از احساسات، افکار، هیجان، تمایلات، نیازها، و در یک کلام، هویت برشی از زندگی ه.
کتاب هویت رو بارها خواهم خوند و فکر میکنم هر بار بتونم چیزهای جدیدی توش پیدا کنم. کتاب پنج ستاره کتابیه که ارزش چند بار خوندن رو داشته باشه.
این کتاب رو اینقدر دوست داشتم که پنج ستاره رو براش کم میدونم.
جملات ماندگار کتاب:
مسبب حقیقی و تنها مسبب دوستی چنین است: فراهم آوردن آینهای که دیگری بتواند در آن تصویر گذشته خود را ببیند، تصویری که بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا، مدتها پیش ناپدید شده بود.
…
مرگ شانتال، از همان آغاز دل سپردن به اون همراهش بود.
…
من میتوانم دو چهره داشته باشم، اما نمیتوانم در آن واحد هر دو را داشته باشم!
…
آیین ما، ستایش زندگی است.
…
چگونه میتوانست غم دوری ژان مارک را احساس کند در حالی که او در برابرش بود؟
…
برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. آنها آینهی ما هستند، حافظهی ما هستند.
…
در بدبینیام آنقدر پیش میروم که حاضرم امروز حقیقت را به دوستی ترجیح دهم.
…
دوستیِ تهی شده از محتوای سابقش، امروز مبدل به قرارداد احترام متقابل و به طور خلاصه، مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است.
…
هنگامی که تو را شناختم همه چیز تغییر کرد. نه از آن رو که کارهای ناچیز جذابتر شدهاند، بل از آن رو که هر آنچه را در اطرافم اتفاق میافتد به موضوع گفتگوهایمان مبدل میکنم.
…
تصور دو موجودی که، تنها و دور از دیگران، یکدیگر را دوست دارند بسیار زیباست.
…
هیچ عشقی با سکوت زنده نمیماند.
…
به محض اینکه سرزمین عشق زیر پاهایشان از میان برود، شانتال قویتر و او ضعیفتر است.
…
چگونه میتوانیم متنفر باشیم و، در عین حال، آنقدر به راحتی خود را با آنچه از آن متنفریم وفق دهیم؟
…
برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. آنها آینهی ما هستند، حافظهی ما هستند.
گاهی پیش میاد آدم کاری رو انجام میده که اصلا از خودش انتظار نداره. اینجور وقتا خوبه یه نگاه به آدمای نزدیک و مهم زندگیمون، به دوستان و اطرافیانی که باهاشون در ارتباطیم بندازیم. ناگهان در کمال تعجب میبینیم کاری رو انجام دادیم که تصورش رو هم نمیکردیم اما واسه فولان دوستمون یه چیز عادی بوده!
دوستیها خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو کنیم رو ارزشها و تصمیمات زندگیمون اثرگذاره، بیاینکه حتی خودمون متوجه بشیم!
باید آگاه باشیم که چه کسانی رو به زندگیمون راه میدیم و یادمون باشه هرچهقدرم شخصیتمون شکل گرفته باشه و هویتمون جا افتاده باشه، باز هم میشه لغزید و روی خیلی چیزا پا گذاشت!
عاشق شدن و عاشقی کردن یک تجربه است. یک حس قشنگ دوست داشتن، جاری میان تو و او.
اما چی باعث میشه اینقدر در برابرش موضع بگیریم و دفاعی رفتار کنیم؟
به نظر من یکی از مهمترین دلایلش، نیاز به این هست که طبق شنیدهها و قصههایی که حاصل ِ به قول یونگ، ناخودآگاه جمعیمون* هست، عمل کنیم. ما نیاز داریم بگیم آدم فقط یه بار عاشق میشه، نیاز داریم عشقمون افسانهای و ابدی باشه، نیاز داریم معشوقمون خیلی خاص باشه و …
اینا چیزهای ایدهآلی هست که ما خیلی وقتا حتی بهش آگاهی نداریم ولی به نظر من وجود داره! رو همین حساب هم هست که اغلب حالت افراط و تفریط به خودمون میگیریم؛ یا عاشق میشیم و چنان درونش غرق میشیم که همه چیزمون رو فدا میکنیم و به جای داشتن دو هویت مجزا به اضافهی یک “ما”ی مشترک، در هم ادغام میشیم و دیگه هیچ حقی برای فردیت و استقلال خودمون قائل نمیشیم!، یا اینکه ژست میگیریم که: من به کسی دل نمیبندم! یا به عبارت بهتر: دم به تله نمیدم. دقیقا هم مشکل از همون جایی نشأت میگیره که عشق رو تله میبینیم! چیزی که ما رو به دام میندازه و آزادیمون رو سلب میکنه.
رک و بدون هیچ حرف اضافهای توصیه میکنم خودتون رو رها کنین از این همه قید و بند، این همه باید و نباید! ذهنتون رو باز بذارین تا افکار ناخودآگاه به ذهنتون بیاد! با ترسهاتون آشنا بشین، بذارین بیاد بالا، رو سطح آگاهی. به جای اینکه به وسیله ناخودآگاه و ترسها و تردیدها هدایت بشین، شما سکان کنترل ذهنتون رو به دست بگیرین.
بذاریم اتفاقهایی که سهم زندگی ما هستن، رخ بدن. آره من طرفدار ریسکپذیری هستم، ولی در عین حال باید به یاد داشت آیندهی ما، نه، فردا، یا حتی یک ساعت بعد رو مجموعه تصمیمها و انتخابهایی که همین الان میگیریم تعیین میکنه، به علاوهی انتخابهای پیشین. آینده در دست من و توئه، اگر همین الانمون رو دریابیم…
* ناخودآگاه جمعی از غرایز و اشکال موروثی ادراک یا اندریافت تشکیل میشود که هرگز فرد به آنها آگاهی نداشته و در طول زندگی او به دست نیامدهاند، بلکه وجه مشخص گروه کامل از افراد – خانواده، ملت و یا همهٔ نوع بشر – میباشد. [ویکیپدیا]