مشکلات
یکی از مشکلات خیلی از ماها اینه که واسه فرار از ترس ها، مشکلات و حوصله سر رفتنامون به رابطه پناه می بریم. انگار که رابطه رو محلی میدونیم واسه تسکین و حتی حل همه چیزایی که به نظرمون خودمون از پسش برنمیایم.
از اونجایی که رابطه رو به شکل یه معجزه می بینیم، وقتی واردش میشیم و انتظاراتمون برآورده نشد (چون اصولا رابطه یه معجزه نیست)، احساس تنهایی ها و بهانه گیری ها و جر و بحثا شروع میشه و بعد دور خودمون میچرخیم که مشکل از کجاست!
غافل از اینکه خشت اول گر نهد معمار کج، تا ثریا می رود دیوار کج!
خوبه که اول تکلیفمون با خودمون مشخص باشه، بعد پای یکی دیگه رو به زندگیمون بکشیم. چون رابطه ای که پایه و اساسش درست نباشه، نه تنها باری از دوشمون برنمیداره، بلکه به مشکلاتمون اضافه هم میکنه…
واسهم sms اومده بود که: “اگر دوباره به دنیا میومدی، چی رو تغییر میدادی؟ الان کجا بودی؟”
ذهنم فلشبک میخوره به گذشته، و در کسری از ثانیه، تمام زندگیم واسهم مرور میشه. از دوران خوش بچگی، دوران تلخ و طلایی نوجوونی، و واقعیتهای جوونی. روزهایی که دوست داشتم یا نداشتم، و آرزوهای دور و دراز…
با اطمینان جواب دادم: همینجا که هستم…
تو زندگیم خیلی چیزها بوده که دوست نداشتم. سختیهای زیادی رو متحمل شدم. خیلی وقتها دلم خواسته کاش یه زندگی عادی داشتم. گاهی اشتباه کردم، پشیمون شدم، دلگیر شدم، خسته شدم، بریدم، غر زدم که کاش تموم میشد این زندگی مسخره!!… اما وقتی عمیقتر نگاه کردم، دیدم من این تارا/سارای کنونی رو خیلی دوست دارم و هرگز حاضر نیستم کوچکترین چیزی رو عوض کنم، که مبادا، همون اتفاق به ظاهر کوچیک، من رو متفاوت کنه با چیزی که اکنون هستم!
نه اینکه از خودم خیلی راضی باشم یا زندگی پرفکت و بینقصی داشته باشم، نه، خیلی ساده، خودم و هرچه که باعث شده من اینجوری باشم رو دوست دارم.