محیط
عادت، یا همون خو گرفتن به چیزهایی که داریم، و روزمرگی، یا همون عادت کردن به کارهایی که روزانه انجام میدیم، با شخصیت من بیگانهست…
هیچوقت چیزی برای من عادی نمیشه. هیچوقت دچار روزمرگی نمیشم. در نگاه اول این خیلی خوب ِ. منحصربهفرد ِ. فولان ِ. بیسار ِ. اما نیست. در واقع خیلی هم دردناک میشه گاهی. صبر کنین. بهتون میگم چرا…
واقعیت این ِ که من فوقالعاده تنوعطلبم. شخصیتم جوری هست که همهش دنبال تغییرم. ساکن بودن رو نمیتونم تحمل کنم. اوایل مدام دنبال این بودم که تو محیط اطرافم تغییر ایجاد کنم، بیرون از خودم… اما مدتی که گذشت، فهمیدم تغییرات محیط نمیتونه به اندازهای باشه که حس تنوعطلبی من رو ارضا کنه. و از اونجایی که معمولا عادت دارم به جای غر زدن، مسائل رو به شیوهی خودم حل کنم، کمکم فهمیدم باید خودم رو با عادت بیگانه کنم… اینجوری بود که ناخودآگاه تمرین میکردم و نتیجهش شد اینکه هر روز و هر ثانیه، حتی انجام کارای تکراری واسه من تازهست، جدید ِ… هر روز هر لحظه، من درون اون لحظه زندگی میکنم، به معنی واقعی کلمه، زندگی…
خب تا اینجا حتما پیش خودتون میگین خیلی هم خوب و عالی که! و میرسیم به قسمت دردناک ماجرا…
تا وقتی فقط پای خودم وسط ِ ، آره، این ویژگی عـــــــــــــالی ِ… اما تو روابطم با دیگران، مخصوصا روابط خیلی نزدیک، نه. خوب نیست. این همون نقطهی بغضآور ماجراست. من عادت نمیکنم. هر لحظه از یه ارتباط دو نفره یا چند نفره کنار آدمایی که دوس دارم باهاشون وقت بگذرونم، واسه من سرشار از هیجان و اشتیاق ِ. همه چیز نو و تازهست… ولی یه مدت که میگذره، شور و شوق من همچنان در بالاترین سطح ممکن ادامه پیدا میکنه، در حالیکه طرف مقابل، سطح اشتیاقش به سطح نرمال کاهش پیدا میکنه و عادی رفتار میکنه! و این واسه آدمی مثل من، که عادت کردن یا عادی شدن دیوونهش میکنه، خیلی دردناک ِ…
خب من نمیتونم تو یه رابطهی خیلی نزدیک که عادی شده دووم بیارم و واسه همین، تو اکثر ارتباطها فاصله میگیرم، دور و دورتر میشم…
مشکل از طرف مقابل نیست. اغلب مردم یه سطحی از هیجان و تازگی تو روابط رو طی میکنن و به سطح نرمال برگشت میکنن. حالا این ویژگی من، حتی اگر هم خوب باشه، وقتی با اکثریت متفاوت ِ محکوم به شکست ِ. و خب موضوع اینجاست که من با این شکست مشکلی ندارم. حتی اگر قرار باشه قید روابط عمیق رو بزنم، دوست دارم نگاهم به زندگیم رو حفظ کنم. درست ِ اینکه حس کنی کمتر کسی تو رو میفهمه خوشایند نیست، کسی در عمل نتونه با این خصوصیتت کنار بیاد خیلی وقتا سخت میشه، اما این دنیای من ِ، زندگی من ِ، و خودم دنیامو دوست دارم و ترجیح میدم تو دنیای خودم زندگی کنم، حتی به قیمت تنها زندگی کردن…
همیشه لازم نیست یه نفر یه چیزی رو به زبون بیاره. رفتار آدما خیلی بهتر گویای همه چیز هست!
یکی از ویژگیهای ما ایرانیها، پنهان کاریمون ِ! اینقدر اعتماد به نفسمون پایین ِ، که نمیتونیم تصور کنیم دیگران ما رو همونجوری که هستیم، و با تمام چیزهایی که نیستیم دوست داشته باشند.
همیشهی خدا اینقدر دخالت و فضولی و اظهارنظرهای نابهجا به پستمون خورده، که دیگه چشممون ترسیده! نکنه فلان موضوع رو دربارهی من بفهمن و پشتم حرف بزنن؟؟
یکی نیست یادمون بندازه بذار بگن هرچی که دلشون میخواد! من و تو که مسئول افکار دیگران نیستیم، هستیم؟ هرکس به اندازهی درک خودش میفهمه. درکش از کجا شکل گرفته؟ از قدرت ذهنی ذاتی، محیط، آدمهای اطراف فرد، تجربه، چالشهایی که زندگی ایجاد کرده، مسائل و مشکلاتی که گریبان ِ فرد رو گرفته، سطح مطالعه، میزانی که تو زندگیش به تفکر و خودشناسی پرداخته، و غیره.
هرکس تو بعضی موارد قوی ِ و تو سایر مسائل لنگ میزنه.
اگر یکی تورو اونجوری که هستی نمیتونه دوست داشته باشه، مشکل از تو نیست؛ موضوع این ِ که اون تورو نمیفهمه. اگر قرار باشه تو آدم دیگهای بشی، صرفا به این خاطر که دیگران دوستت داشته باشن، دیگه تو، اونی که نشون میدی نیستی. تو یه شخصیت اجتماعیپسند واسه خودت ایجاد کردی، که آدمها برات هورا بکشن. اما واقعا این هورا کشیدن، ارزش ِ این رو داره که از تو فقط یه پوستهی تهی باقی بمونه که هر روز از خودش بیزارتر میشه؟…
یه جایی خوندم: مرا همینگونه که هستم دوست بدار، بیش از این را همه میتوانند دوست داشته باشند.