عادت
من فکر میکنم همه میتونن بگن قربونت برم، عزیزمی، فدات شم، مث خواهرمی، و فولان و بیسار! محبت کلامی خوبه دلنشینه لازمه ولی کافی نیست!
یعنی با همه خوب بودن این حرفا، میزان باورپذیریش واسه من در این حده که لبخند بزنم سری تکون بدم و منتظر زمان بشینم! و اون موقع زمان نشون میده چهقدر این لطف داشتنا حاصل عادت کلامی هست که مثل نقل و نبات بپرونیم و چهقدرش واقعیه. و اونم وقتی معلوم میشه که اون آدم که براش مثل خواهرش بودی قرار میشه کاری برات انجام بده و پای منافع وسط میاد…
هیچجا، هیچوقت به اندازه وقتی که آدما پای منافعشون وسطه، نمیتونی بشناسیشون، هیچجا، هیچوقت!
× یه کم خستهم. خودم میدونم بیشتر این خستگی به خاطر حضور طولانی مهموناست و اینکه نظم زندگیم به هم خورده و نمیتونم مثل همیشه و طبق برنامههام پیش برم. جوری نباشین که آدم واسه نبودنتون ثانیهها رو بشماره…
× آدما تغییر میکنن. انتظار تغییر نکردن داشتن از کسی، یه خواسته نابهجاست.
× تار و پود زندگیم رو با مبارزه بافتن. وای از اون روزی که از مبارزه خسته بشم! ینی نشد محض رضای خدا، یه جریانی همینطوری که فرت واسه بقیه اتفاق میفته، واسه منم بیدردسر رخ بده. تاوان یه زندگی غیرمعمولی داشتنه اینا. که هنوزم با جون و دل هزینهشو میدم به شرطی که عادت خودشو مهمون ذهن و قلبم نکنه هیچوقت!
عادت، یا همون خو گرفتن به چیزهایی که داریم، و روزمرگی، یا همون عادت کردن به کارهایی که روزانه انجام میدیم، با شخصیت من بیگانهست…
هیچوقت چیزی برای من عادی نمیشه. هیچوقت دچار روزمرگی نمیشم. در نگاه اول این خیلی خوب ِ. منحصربهفرد ِ. فولان ِ. بیسار ِ. اما نیست. در واقع خیلی هم دردناک میشه گاهی. صبر کنین. بهتون میگم چرا…
واقعیت این ِ که من فوقالعاده تنوعطلبم. شخصیتم جوری هست که همهش دنبال تغییرم. ساکن بودن رو نمیتونم تحمل کنم. اوایل مدام دنبال این بودم که تو محیط اطرافم تغییر ایجاد کنم، بیرون از خودم… اما مدتی که گذشت، فهمیدم تغییرات محیط نمیتونه به اندازهای باشه که حس تنوعطلبی من رو ارضا کنه. و از اونجایی که معمولا عادت دارم به جای غر زدن، مسائل رو به شیوهی خودم حل کنم، کمکم فهمیدم باید خودم رو با عادت بیگانه کنم… اینجوری بود که ناخودآگاه تمرین میکردم و نتیجهش شد اینکه هر روز و هر ثانیه، حتی انجام کارای تکراری واسه من تازهست، جدید ِ… هر روز هر لحظه، من درون اون لحظه زندگی میکنم، به معنی واقعی کلمه، زندگی…
خب تا اینجا حتما پیش خودتون میگین خیلی هم خوب و عالی که! و میرسیم به قسمت دردناک ماجرا…
تا وقتی فقط پای خودم وسط ِ ، آره، این ویژگی عـــــــــــــالی ِ… اما تو روابطم با دیگران، مخصوصا روابط خیلی نزدیک، نه. خوب نیست. این همون نقطهی بغضآور ماجراست. من عادت نمیکنم. هر لحظه از یه ارتباط دو نفره یا چند نفره کنار آدمایی که دوس دارم باهاشون وقت بگذرونم، واسه من سرشار از هیجان و اشتیاق ِ. همه چیز نو و تازهست… ولی یه مدت که میگذره، شور و شوق من همچنان در بالاترین سطح ممکن ادامه پیدا میکنه، در حالیکه طرف مقابل، سطح اشتیاقش به سطح نرمال کاهش پیدا میکنه و عادی رفتار میکنه! و این واسه آدمی مثل من، که عادت کردن یا عادی شدن دیوونهش میکنه، خیلی دردناک ِ…
خب من نمیتونم تو یه رابطهی خیلی نزدیک که عادی شده دووم بیارم و واسه همین، تو اکثر ارتباطها فاصله میگیرم، دور و دورتر میشم…
مشکل از طرف مقابل نیست. اغلب مردم یه سطحی از هیجان و تازگی تو روابط رو طی میکنن و به سطح نرمال برگشت میکنن. حالا این ویژگی من، حتی اگر هم خوب باشه، وقتی با اکثریت متفاوت ِ محکوم به شکست ِ. و خب موضوع اینجاست که من با این شکست مشکلی ندارم. حتی اگر قرار باشه قید روابط عمیق رو بزنم، دوست دارم نگاهم به زندگیم رو حفظ کنم. درست ِ اینکه حس کنی کمتر کسی تو رو میفهمه خوشایند نیست، کسی در عمل نتونه با این خصوصیتت کنار بیاد خیلی وقتا سخت میشه، اما این دنیای من ِ، زندگی من ِ، و خودم دنیامو دوست دارم و ترجیح میدم تو دنیای خودم زندگی کنم، حتی به قیمت تنها زندگی کردن…
همیشه لازم نیست یه نفر یه چیزی رو به زبون بیاره. رفتار آدما خیلی بهتر گویای همه چیز هست!
گاهی وقتا دلت میخواد یه اتفاق خاصی بیفته و بعد دچار توهم اتفاق افتادنش میشی…
گاهی هم یه اتفاقی افتاده که چون دلت نمیخواسته رخ بده، خودت رو توجیه میکنی که اتفاق نیفتاده…
میبینین؟
ریشهی خیلی از مشکلات اینه که خواستههای دل رو واقعیت فرض میکنیم.
اگر آدم خودش رو عادت بده وسط حقیقت زندگی کنه ذهنش پر از آرامش میشه.
به قول عباس معروفی، به همین سادگی ست، شاید هم سادهتر.
متناسب با حال و هوای پست: نگفته بودی / مازیار فلاحی [دانلود]
از احوالپرسی به سبک ایرانی متنفرم! اینکه طرف سال به سال تورو نمیبینه و حتی مردن و نمردن تو چندان واسهس تفاوتی نداره [چون نه بودنت تو زندگی اون اثر داره نه نبودنت، و بالعکس!]، وقتی یه اتفاقی رخ میده، مجموع همین دسته از افراد، که اکثریت قوم و خویش و ایل و تبار رو دربرمیگیره، به تکاپو میافتن که کل جریان رو با جزئیات بفهمن و در آخر بپرسن خب الان حالش خوب ِ؟ صد البته بیشترشون به همین “حالش خوب ِ؟” اکتفا میکنن و حتی آدم رو شرمندهی لطف (!) خود مینمایند، ولی آخه چرا باید وقتمون به این بگذره که خودمون رو موظف میدونیم چون فلانی فامیلمون ِ، حالش رو بپرسیم!
حالا چرا میگم این موضوع جنبهی صوری داره؟
فرض کنین شوهرخالهی من سکتهی مغزی کرده، بعد مامان من زنگ زده حالشو پرسیده، و واقعا هم تمام اعضای خانوادهی ما واسهمون مهم ِ حالش خوب بشه، بعد همهمون [من، خواهرم و دوتا برادرم]، از طریق مامان میدونیم که وضعیت حالش چطور ِ، ولی از اونجایی که زشت ِ و اینا، ما هم باید زنگ بزنیم حالشو بپرسیم و خالهم دقیقا همون حرفا رو واسه ما هم تکرار کنه! [البته پر واضح ِ که من به خاطر عرف و حرف مردم زیر بار کاری نمیرم و با اینکه این یه مثال بود، محال ِ چون همه یه کاری رو میکنن منم بکنم.]
حالا تو این مثال، شرایط جوریه ِ که خوب و بد بودن حال طرف واقعا واسه ما مهم، و باز تا حدی قابل درک ِ. یه مثال دیگه میزنم:
این بار در نظر بگیرین که مادر شوهر خالهم رو به موت ِ. بعد این آخه چه ربطی به مثلا مامان من داره که یه بار از خالهم حالش رو بپرسه و یه بار هم از خانوادهی شوهر خالهم؟
فکر نکنین این واسه اون خانواده باعث میشه از این حمایت اجتماعی به وجد بیادها، نه! من اکثر مواقع میشنوم که میگن وای که خسته شدیم اینقدر تلفن جواب دادیم و ملت واسه عیادت رفتن و اومدن!
بعد میدونین کجای قضیه از همه جالبتر ِ؟ اینکه مردم آنچنان ناآگاه، و طبق عادت زندگی میکنن که با اینکه این روند واسه خودشونم خستهکنندهست ولی اگر همین احوالپرسیهای معمول ِ مسخره اتفاق نیفته، میشینن وقت گرانبهاشون رو صرف فکر کردن به این موضوع میکنن که کیا زنگ نزدن و اینکه اون افرادی که زنگ نزندن یا نیومدن، چه آدمای نمک به حرومیان!