ساعت شوم
تو مسیر برگشت به خونه، یه پسر نوجوون رو میبینم که یه تابلوی مقوایی تو دستش ِ و روش نوشته “ایستگاه انبه گرم و مقوی”. نگاهم تو چشماش گره میخوره. چهقدر خستهست. سعی میکنم بغضم رو قورت بدم اما مثل خودم سرتق ِ و تکون نمیخوره! یادم میافته صبح هم این پسر همینجا بود و حتی روزای دیگهای که از این خیابون رد میشدم، اما دقت نکرده بودم؛ ندیده بودمش انگار. دلم از خودم هم گرفت حتی.
یاد ِ کیا، خواهرزادهی نوجوونم میافتم که همیشه بهترین امکانات براش فراهم بوده و همیشه هم از پدر مادرش طلبکار ِ. تابستون تنها دلمشغولیش این بود که بره مالزی یا ترکیه! یا مثلا کدوم مارک گوشی رو بخره. دوسدختر داشته باشه تا از دوستاش عقب نمونه!
پوزخند میزنم. سعی میکنم اعصاب به هم ریختهم رو آروم کنم اما نمیشه. این عدالتی که ازش حرف میزنن اصلا وجود خارجی هم داره حتی؟ “عدالت” واژهی مسخرهای ِ. مضحک و واسه دلخوشی.
پینوشت:
۱- دیدن مشکلات ِ بزرگ ِ بچهها واقعا از توانم خارج ِ…
۲- ساعت شوم / داریوش [دانلود] ==> معتادم به این آهنگ!