زمان
مدام هر روز مینالیدم که وای وقت ندارم و چهقدر کار دارم و چیزهایی از این دست. نوشتن پروپوزالم مونده بود و من دور خودم میچرخیدم و فقط از کمبود وقت شاکی بودم. تغییر محسوسی تو برنامههام نمیدادم اما در عین حال انتظار داشتم تو کارام تغییر ایجاد بشه! تو همین بلبشو بود که یه تیکه از کتاب «یک عاشقانه آرام» از نادر ابراهیمی چشممو گرفت:
«بعضیها را دیدهام که از وقت کم شکایت میکنند. آنها میگویند: حیف که نمیرسیم. گرفتاریم. وقت نداریم. عقبیم… اینها واقعا بیمار خیالبافیهای کاهلانهی خود هستند. وقت، علیالوصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما وقت بیمصرف مانده و بوی نا گرفتهی بسیاری در کیسههایمان داریم: وقتی که تباه میکنیم، میسوزانیم، به بطالت میگذرانیم.»
خیلی چیزای دیگه هم گفت، اما همون جملههای اول، تلنگری بود به ذهن من. این شد که همهی کارهای جزئی و کماهمیتتر رو کنار گذاشتم و چسبیدم به کاری که مهلت معین داشت و من داشتم روزامو با استرس انجام ندادنش سپری میکردم. پروپوزالی که فکر میکردم نوشتنش حداقل ۱۰ روز زمان لازم داشته باشه رو تو ۴ روز به بهترین نحو نوشتم و تحویل دادم.
و همیشه یادم موند، اون لحظههایی که از وقت نداشتن شکایت دارم، برگردم ببینم دارم وقتم رو صرف چه کارهایی میکنم. درسته که گاهی آگاهانه وقتمون رو از خودمون میگیریم، ولی حداقل اینقدر انصاف داشته باشیم که تهش از خودمون شاکی باشیم نه وقت نداشتن. آدم واسه کارهایی که براش مهم هستن همیشه و همیشه وقت داره. فقط مسأله دیدن یا ندیدن این وقت داشتنه…!
میرم توئیتر، به صفحه نگاه میکنم، جملهها رو میخونم اما نمیفهمم. میبندمش. انگری بردز بازی میکنم. یه دفعه به خودم میام میبینم خیرهام به صفحه. سوهان ناخنم رو برمیدارم و حواسم رو میدم به جزئیترین زوایای ناخنم. نچ! جواب نمیده!
تشر میزنم که: با خودت روراست باش. نگرانی خب! انگار که به خودم اومده باشم، مات و مبهوت میمونم که چهقدر حواسم اینجا نیست… تمام وجودم تو یه بخش از ذهنم جمع میشه و زیرلب آرزو میکنم چیزی نباشه… مشکلی واسه دوستم پیش نیاد…
دلواپسی، یک حس ساده نیست که تصمیم بگیری داشته باشیاش یا نه…
دلواپسی، به زنجیر گداختهای میماند که سرتاسر وجودت را درمینوردد، زخمی به جا مینهد، دردناکش میکند و به مسیرش ادامه میدهد… یک چیزی که باید پذیرفتش و گذاشت زمان در سپری کردنش یاریات کند.
پینوشت: این پست مربوط به غیبتم تو این چند وقت نیست. از یه احساس لحظهای ناشی میشه که خواستم با واژهها نقاشیش کنم…
همیشهی خدا وقتی رو یه عقیده پافشاری میکنم، در مدت زمان کوتاهی روزگار چنان اتفاقاتی رو واسهم برنامهریزی میکنه که بهم بفهمونه هیچی قطعی نیست! هیچی قابل پیشبینی نیست! هیچی رو نمیدونم!
دنیای عجیبیه! خیلی عجیب…
آخر الزمان شده که عقربههای ساعت اینجوری از هم فرار میکنن؟ چی به سر ساعتها اومده؟ چشم به هم میزنم ۹ ِ صبح جاشو داده به ۹ ِ شب!
این روزها برام روزهای عجیبی هستن. اینقدر اتفاقات عجیب غریب میفته که ذهنم گاهی حوصلهی پردازش کردن نداره و میگه برو تو صف تا نوبتت بشه!
خوبم. یک خوب که به شدت از خودش ناراضیست!
۱ – همین دیروز یا پریروز بود که نوشتم مدتی نیستما.
زمان… انگار عقربهها تو یه مسابقهی ماراتن گیر افتادن که اینجوری از پی هم میدون.
روزهایی که گذشت، به ظاهر خوب نبودن. مثل اینکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودن تا قدرتشونو به رخ بکشن و نذارن من درس بخونم! از مسائل عاطفی گرفته تا خانوادگی و حتی از دنیا رفتن شوهر عمهم و شوهر خالهم! مهمون از راه دور، مسائل مربوط به داداشم و الی آخر. ولی من تصمیم گرفته بودم به روزگار بگم “زهی خیال باطل”. واقعا نشستم سر درسم، هرچند تمرکز کردن تو این شرایط سخت بود، ولی این فایده رو واسهم داشت که چون سرم خیلی شلوغ بود، توانم برای تحمل اتفاقهای بد بالا رفته بود!
خلاصه هرچی بود گذشت و من با توجه به شرایط، واقعا از خودم راضیام…
۲ – مچکرم از انرژی مثبتتون و در جواب به همه باید بگم کنکور خوب بود. کنکور ارشد زیاد سخت نیست. اگر کسی وقت بذاره میتونه راحت قبول بشه. من نسبت به وقتی که گذاشتم تقریبا راضیام. خودم حس میکنم قبول میشم، و نگرانش نیستم. سپردم به خدا، و وقتی به اون تکیه میکنم دیگه هیچی نگرانم نمیکنه.
۳ – قصد دارم کمکم آرشیو وبلاگ قبلی رو اینجا وارد کنم. از اونجایی که پرشینبلاگ لطف کرده و کامنتهای نوشتههام رو دزدیده و جزء آرشیو به من تحویل نداده، هیچکدوم از نوشتههام نظرات شما رو به همراه نداره. خیلی از این موضوع ناراحتم چون نظرات شما به اندازهی خود نوشتهها واسهم ارزش داشت و خیلی خاطرات قشنگی رو برام زنده میکرد، اما متاسفانه کاری از دستم برنمیاد. و جا داره از این بابت، از تک تک کسانی که لطف کردن و برام نوشتن عذر بخوام…