رها
زندگی یعنی یک سار پرید
از چه دلتنگ شدی؟
یادم هست، اولین بار این شعر سهراب رو تو سریال «و خداوند عشق را آفرید»، قسمت آخر، اونجا که خورشید فهمیده بود قراره بمیره شنیدم. بدجوری به دلم نشست. عالی بود… بعد از اون بود که عاشق سهراب و شعرهاش شدم و شد مونس شبهای تنهاییم. و تنها چیزی بود که منو از هر حس منفی رها میکرد. تو دوره کارشناسی هم واسه درس فارسی عمومی، تحقیق در مورد سهراب رو انتخاب کردم و این شعر رو در آخر خوندم. اون موقع این شعر سهراب زیاد معروف نبود و حتی استاد هم اسم شعر رو پرسید.
دوست دارم شما رو هم تو زیبایی این شعر شریک کنم. پیشنهاد میکنم حتما بخونینش و اگر دوست داشتین نظرتونو در موردش برام بنویسین:
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
گاهی وقتا فکر میکنم این همه تردید تو ذهن من از کجا میاد… یک جورهایی انگار که نسبت به هیچی مطمئن نباشم. این سوال تکرار بشه که نکنه این راهش نباشه… نکنه مسیرم اشتباه ِ… نکنه تصمیم درستی نگیرم…
و هیچوقت ِ خدا جوابی براش پیدا نمیکنم. بعد غبطه میخورم به اینهایی که به واسطهی مذهب، ملیت، عرف، فرهنگ، یا هر چیز دیگهای که الان به ذهنم نمیرسه، یه مسیر از پیش تعیینشده دارن و در جواب به اینکه چی خوب ِ و چی بد، پاسخی مشخص… وقتی خودت رو کاملا رها میکنی، از هر قید و بندی، هر باید و نبایدی، گاهی همهچیز، حتی یک تصمیم ساده، به نحو طاقتفرسایی سخت میشه!
تو اوج همین بگومگوهای ذهنی، یه چیزی جرقه میزنه تو ذهنم که: آروم باش، آروم ِ آروم…
ذهنم رو آزاد میذارم، حتی درگیریها رو خاموش میکنم…
لبخند میزنم. لخندی ناشی از مسیری که خواهم پیمود. نه اینکه معجزه شده باشه یا الهامی در کار باشه، نه… این آرامش از اونجا ناشی میشه که با تمام وجود حس میکنم دوست دارم این رها بودن رو، و حاضرم تبعاتش رو هم بپذیرم. یادآوری میشه من همون دخترک توی آواتارم هستم که رها از هر قید و بندی تو علفزارها پرسه میزنه و چیزی رو جدی نمیگیره…
به مسیرم ادامه میدم، این بار با این تفاوت که به دنبال ِ یه اطمینان مطلق نمیگردم! تردیدهامو هم به عنوان بخشی از کولهبارم میپذیرم و به این فکر میکنم که مدیون ِ همین تردیدها هستم، اگر تونستم ذهنم رو از هرگونه تعصبی خالی کنم…