دلواپسی
میرم توئیتر، به صفحه نگاه میکنم، جملهها رو میخونم اما نمیفهمم. میبندمش. انگری بردز بازی میکنم. یه دفعه به خودم میام میبینم خیرهام به صفحه. سوهان ناخنم رو برمیدارم و حواسم رو میدم به جزئیترین زوایای ناخنم. نچ! جواب نمیده!
تشر میزنم که: با خودت روراست باش. نگرانی خب! انگار که به خودم اومده باشم، مات و مبهوت میمونم که چهقدر حواسم اینجا نیست… تمام وجودم تو یه بخش از ذهنم جمع میشه و زیرلب آرزو میکنم چیزی نباشه… مشکلی واسه دوستم پیش نیاد…
دلواپسی، یک حس ساده نیست که تصمیم بگیری داشته باشیاش یا نه…
دلواپسی، به زنجیر گداختهای میماند که سرتاسر وجودت را درمینوردد، زخمی به جا مینهد، دردناکش میکند و به مسیرش ادامه میدهد… یک چیزی که باید پذیرفتش و گذاشت زمان در سپری کردنش یاریات کند.
پینوشت: این پست مربوط به غیبتم تو این چند وقت نیست. از یه احساس لحظهای ناشی میشه که خواستم با واژهها نقاشیش کنم…