خسته
× یه کم خستهم. خودم میدونم بیشتر این خستگی به خاطر حضور طولانی مهموناست و اینکه نظم زندگیم به هم خورده و نمیتونم مثل همیشه و طبق برنامههام پیش برم. جوری نباشین که آدم واسه نبودنتون ثانیهها رو بشماره…
× آدما تغییر میکنن. انتظار تغییر نکردن داشتن از کسی، یه خواسته نابهجاست.
× تار و پود زندگیم رو با مبارزه بافتن. وای از اون روزی که از مبارزه خسته بشم! ینی نشد محض رضای خدا، یه جریانی همینطوری که فرت واسه بقیه اتفاق میفته، واسه منم بیدردسر رخ بده. تاوان یه زندگی غیرمعمولی داشتنه اینا. که هنوزم با جون و دل هزینهشو میدم به شرطی که عادت خودشو مهمون ذهن و قلبم نکنه هیچوقت!
از احوالپرسی به سبک ایرانی متنفرم! اینکه طرف سال به سال تورو نمیبینه و حتی مردن و نمردن تو چندان واسهس تفاوتی نداره [چون نه بودنت تو زندگی اون اثر داره نه نبودنت، و بالعکس!]، وقتی یه اتفاقی رخ میده، مجموع همین دسته از افراد، که اکثریت قوم و خویش و ایل و تبار رو دربرمیگیره، به تکاپو میافتن که کل جریان رو با جزئیات بفهمن و در آخر بپرسن خب الان حالش خوب ِ؟ صد البته بیشترشون به همین “حالش خوب ِ؟” اکتفا میکنن و حتی آدم رو شرمندهی لطف (!) خود مینمایند، ولی آخه چرا باید وقتمون به این بگذره که خودمون رو موظف میدونیم چون فلانی فامیلمون ِ، حالش رو بپرسیم!
حالا چرا میگم این موضوع جنبهی صوری داره؟
فرض کنین شوهرخالهی من سکتهی مغزی کرده، بعد مامان من زنگ زده حالشو پرسیده، و واقعا هم تمام اعضای خانوادهی ما واسهمون مهم ِ حالش خوب بشه، بعد همهمون [من، خواهرم و دوتا برادرم]، از طریق مامان میدونیم که وضعیت حالش چطور ِ، ولی از اونجایی که زشت ِ و اینا، ما هم باید زنگ بزنیم حالشو بپرسیم و خالهم دقیقا همون حرفا رو واسه ما هم تکرار کنه! [البته پر واضح ِ که من به خاطر عرف و حرف مردم زیر بار کاری نمیرم و با اینکه این یه مثال بود، محال ِ چون همه یه کاری رو میکنن منم بکنم.]
حالا تو این مثال، شرایط جوریه ِ که خوب و بد بودن حال طرف واقعا واسه ما مهم، و باز تا حدی قابل درک ِ. یه مثال دیگه میزنم:
این بار در نظر بگیرین که مادر شوهر خالهم رو به موت ِ. بعد این آخه چه ربطی به مثلا مامان من داره که یه بار از خالهم حالش رو بپرسه و یه بار هم از خانوادهی شوهر خالهم؟
فکر نکنین این واسه اون خانواده باعث میشه از این حمایت اجتماعی به وجد بیادها، نه! من اکثر مواقع میشنوم که میگن وای که خسته شدیم اینقدر تلفن جواب دادیم و ملت واسه عیادت رفتن و اومدن!
بعد میدونین کجای قضیه از همه جالبتر ِ؟ اینکه مردم آنچنان ناآگاه، و طبق عادت زندگی میکنن که با اینکه این روند واسه خودشونم خستهکنندهست ولی اگر همین احوالپرسیهای معمول ِ مسخره اتفاق نیفته، میشینن وقت گرانبهاشون رو صرف فکر کردن به این موضوع میکنن که کیا زنگ نزدن و اینکه اون افرادی که زنگ نزندن یا نیومدن، چه آدمای نمک به حرومیان!