خدا
فیلم Lucy -2014 با بازی اسکارلت ژوهانسون رو دیشب دیدیم. با اینکه سوژه عمیق و جالب فیلم خیلی جا داشت تا قرمهسبزیطور جا بیفته و پخته بشه، اما به جرات میتونم بگم Lucy یکی از متفاوتترین فیلمهایی بود که تا الان دیدم.
داستان فیلم در مورد دختری بود که خیلی ساده با گرفتن یک کیف از دوستپسری که تازه یک هفتهست باهاش آشنا شده و قبول رسوندن اون کیف به شخص خاصی درگیر ماجرایی میشه که…
(خب اگر قصد دیدن این فیلم رو دارید، توصیه میکنم ادامه پست رو بعد از دیدنش بخونید، در غیر این صورت شما رو به خوندن ادامه پست دعوت میکنم.)
… که اونو تبدیل به خدا میکنه!
فیلم Lucy نکات ضعف زیادی داره و حتی وقتی تموم میشه سوالات بیجواب زیادی رو برای مخاطب باقی میذاره، با این حال یک تصویر عینی منحصر به فرد از خدا ارائه میده که با وجود ناقص بودن بینظیر به نظر میاد!
لوسی که اتفاقی پودر موادی که قاچاقچیها با جاسازی کردن تو بدنش قصد دارن اون رو به خارج از کشور منتقل کنن تو بدنش پخش میشه، حالت روانی خاصی رو تجربه میکنه که پتانسیل دسترسیش به مغزش رو لحظه به لحظه افزایش میده!
همونطور که احتمالا شما هم شنیدین، افسانهای وجود داره مبنی بر اینکه انسانها به حدود ده درصد از پتانسیل مغزیشون دسترسی دارن! و همیشه برای نظریهپردازان طرفدار این فرضیه این به صورت یه سوال مطرح هست که اگر این پتانسیل به بیست، سی، چهل و یا صد درصد برسه چی پیش میاد! Lucy به بیان یک نظریه در جهت اتفاقات ممکنی که در صورت افزایش این پتانسیل رخ میده میپردازه.
خیلی جالبه که ما همگی خودمون رو مرکز دنیا میدونیم و همیشه معتقدیم وجودی که هرکس یه اسمی براش داره و اغلب ما به عنوان خدا میشناسیمش، چرا به ما التفات خاصی نداره چون ما خاصتریم ما بهتریم و ما باید بیشتر دیده بشیم! حالا Lucy این موضوع رو مطرح میکنه که در نگاه گسترده و اگر زمان مطرح نباشه، وجود ما در حد یک روشن خاموش شدن چراغ هم به چشم نمیاد! وجود داشتن ما تو زمان هست که معنا پیدا میکنه!
«هر سلول، سلولهای دیگه رو میشناسه و با اونا ارتباط برقرار میکنه. اونا هزار بیت در ثانیه اطلاعات بین خودشون تبادل میکنن. گروه سلولی با همدیگه یک شبکه ارتباطی عظیم رو شکل میدن که باعث تغییر ماده میشه. سلولها به هم میپیوندن، یه شکل به خودشون میگیرن، بدشکلی، بازسازی شکل، فرقی نداره، همه یکسان هستن. انسان خودش رو منحصر به فرد در نظر میگیره، بنابراین، اساس کل نظریه موجودیت رو یگانگی خودشون قرار دادن. یک واحد اندازهگیریشونه اما اینطور نیست! تمام سیستمهای اجتماعی که ما قرار دادیم یه طرح خلاصه محضه. یک به اضافه یک میشه دو، تمام چیزی که یاد گرفتیم. اما یک به اضافه یک هرگز مساوی دو نبوده. در حقیقت هیچ شماره و هیچ نوشتهای وجود نداره. ما موجودیتمون رو تدوین کردیم و در حد و اندازه انسان درآوردیم تا قابل فهم بشه. یه مقیاس ساختیم بنابراین میتونیم مقیاس غیرقابل فهم و سنجش رو فراموش کنیم.
– اما اگر انسانها قابل اندازهگیری نیستن و دنیا تابع قوانین ریاضی نیست، همه اونا تابع چی هستن؟
– از یک ماشین با سرعت کم در جاده فیلم بگیرین، سرعت تصویر رو به اندازه نامحدود زیاد کنین، ماشین ناپدید میشه! پس چه اثباتی از موجودیت اون داریم؟ زمان به موجودیتش مشروعیت میده! زمان تنها واحد حقیقی اندازهگیریه! بدون زمان ما وجود نداریم!»
اما داستان به اینجا ختم نمیشه، لوسی با گرفتن بالاترین دوز ممکن اون مواد، ظرفیت مغزی خودش رو به صد در صد میرسونه و ناگهان ناپدید میشه! و در پاسخ به سوال کسی که میپرسه پس اون کجاست؟ پیام میاد که «من همهجا هستم!» و لوسی به استعارهای از وجود خدا تبدیل میشه!
با اینکه من فکر میکنم این فیلم رویکردی انسانگرایانه داره و میگه خدا در واقع انسانی با ظرفیت کامل مغزی هست و هر انسانی میتونه یک خدا باشه، و با وجود همه ناپختگیهای فیلم، یکی از عینیترین تصوراتی رو که میشه از خدا داشت ارائه داده و از دید من واقعا قابل تحسینه!
دیدن این فیلم رو بهتون توصیه میکنم. شاید باعث بشه دیدتون روکلیتر کنید و دست از این فکر برداریم که جهان دور ما میگرده!
گاهی هم از خودت میپرسی حکمتش چیه که خدا این همه تمایل وحشتناک به استقلال و آزادی تو وجودت به ودیعه نهاده و از طرف دیگه، مشکلی رو بهت داده که حتی تو خیلی از کارای جزئی و پیشپاافتاده ناچاری، دقیقا ناچاری، از اطرافیانت کمک بگیری.
و این سوالیه که به قول سیامک عباسی، یه وقتا یه دردایی تو دنیا هست، که آدم رو از ریشه میسوزونه…
شهر بارونی – سیامک عباسی [دانلود]
وقتی به خدا نزدیکترم، وقتی میرم سراغش، وقتی نیایشش میکنم و باهاش گپ میزنم حالم خیلی خوبتره. آروم میگیره ذهن سرکش و درگیر و عصیانگرم.
دور شدن از خدا، واسه روحم، واسه دلم خوب نیست، جواب نمیده. تجربه اینو بهم ثابت کرده.
این روزها، سرشار از آرامشم، لبریز از لبخند
یه لحظههایی هست که وقتی رو میکنی سمت خدا، خلوتتو به هم میزنی تا باهاش خلوت کنی، تو یه سکوت سرد فرو میری و از ذهنت میگذره: دیگه حرفی میمونه؟
و باز… سکوت میکنی…
۱ – همین دیروز یا پریروز بود که نوشتم مدتی نیستما.
زمان… انگار عقربهها تو یه مسابقهی ماراتن گیر افتادن که اینجوری از پی هم میدون.
روزهایی که گذشت، به ظاهر خوب نبودن. مثل اینکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودن تا قدرتشونو به رخ بکشن و نذارن من درس بخونم! از مسائل عاطفی گرفته تا خانوادگی و حتی از دنیا رفتن شوهر عمهم و شوهر خالهم! مهمون از راه دور، مسائل مربوط به داداشم و الی آخر. ولی من تصمیم گرفته بودم به روزگار بگم “زهی خیال باطل”. واقعا نشستم سر درسم، هرچند تمرکز کردن تو این شرایط سخت بود، ولی این فایده رو واسهم داشت که چون سرم خیلی شلوغ بود، توانم برای تحمل اتفاقهای بد بالا رفته بود!
خلاصه هرچی بود گذشت و من با توجه به شرایط، واقعا از خودم راضیام…
۲ – مچکرم از انرژی مثبتتون و در جواب به همه باید بگم کنکور خوب بود. کنکور ارشد زیاد سخت نیست. اگر کسی وقت بذاره میتونه راحت قبول بشه. من نسبت به وقتی که گذاشتم تقریبا راضیام. خودم حس میکنم قبول میشم، و نگرانش نیستم. سپردم به خدا، و وقتی به اون تکیه میکنم دیگه هیچی نگرانم نمیکنه.
۳ – قصد دارم کمکم آرشیو وبلاگ قبلی رو اینجا وارد کنم. از اونجایی که پرشینبلاگ لطف کرده و کامنتهای نوشتههام رو دزدیده و جزء آرشیو به من تحویل نداده، هیچکدوم از نوشتههام نظرات شما رو به همراه نداره. خیلی از این موضوع ناراحتم چون نظرات شما به اندازهی خود نوشتهها واسهم ارزش داشت و خیلی خاطرات قشنگی رو برام زنده میکرد، اما متاسفانه کاری از دستم برنمیاد. و جا داره از این بابت، از تک تک کسانی که لطف کردن و برام نوشتن عذر بخوام…