حرف

یه وقتایی نه  متن جواب می‌ده، نه sms، نه تلفن و صداش. فقط باید باشه. خودش. کنارت.

یه وقتایی نمی‌تونی حرفی بزنی. نمی‌خوای چیزی بگی. فقط باید نگاش کنی. تو سکوت.

یه وقتایی هست که دلت می‌خواد بی‌خیال هر چی منطق و باید و نبایده بشی. مصلحت‌ها رو قورت بدی یه آبم روش. دلت نمی‌خواد صبر کنی و یه سری چیزا رو در نظر بگیری. دوس داری همین الان، بیاد بشینه پیشت، بزنی یه فیلم ترسناک پلی شه، هی بترسی و بخزی تو بغلش. دوس نداری بگی دوسش داری. دوس داری جوری رفتار کنی که به زیرپوستی‌ترین نحو ممکن بفهمه دوستش داری.

یه وقتایی…

اصولا و معمولا چندان آدم اهل درد دلی نیستم. منظورم از درد دل، فقط درد نیستا، منظور حرفای دل هست کلا. کم پیش میاد و واسه افراد معدودی خودافشاگری می‌کنم. حالا اینکه می‌گم معدود، منظورم دو سه نفره. اسم نمی‌برم که دعوا نشه چون دوستای زیادی اینجا رو می‌خونن :دی

ممکنه واسه بعضی‌های دیگه هم بگم البته، اما خودم پیشقدم نمی‌شم. به اصطلاح باید ازم حرف بکشن! باید بپرسن تا به حرف بیام. یه وقتایی جون طرف به لبش می‌رسه تا دو جمله بگم. در این حد. اینا هم دوستای صمیمی هستن. ولی خب از یه جنس دیگه.

با وجود این، آدم در ظاهر زودجوشی هستم. زود گرم می‌گیرم راحت برخورد می‌کنم. اما در باطن به شکل کله‌شق‌مانندی دیرجوشم. یعنی اینکه دیر صمیمی می‌شم. دیده شده که افرادی بودن چند سال تلاش کردن با من صمیمی بشن اما نشده که بشه. نه اینکه خیلی آدم مهمی باشما. دارم می‌گم طرف عملا بهم گفته از این اخلاق من در عذابه و دیگه نمی‌دونه چی کار کنه که من پا بدم واسه روابط جیجی‌باجی‌تر. انگار که زوری باشه صمیمی شدن، یا قسمت نباشه خب. من اما خودم از این اخلاقم خرسندم.

به عبارت بهتر، اگر صمیمیت رو یه مقیاس ۱۰درجه‌ای در نظر بگیریم، همون دو سه نفر فقط از مرز ۶ رد شدن. سایر دوستان صمیمی بین ۳ تا ۶، و بقیه که دوست عادی هستن هم در حد همون ۲ یا کمتر باقی می‌مونن.

حالا چرا دارم اینا رو می‌نویسم؟ چون حرصم گرفته. چون این زودجوشی من در ظاهر، واسه یه سری سوءتفاهم ایجاد نموده که من باهاشون صمیمی‌ام. یه دسته دومی هم هستن که چون خودشون با من صمیمی‌ان، دیگه منم باید صمیمی باشم لابد! تا اینجای امر، خب مهم نیست. فکر کنن. اما داستان وقتی شروع می‌شه که بر اساس اون فکر خودشون، انتظار و توقع ایجاد می‌شه. یا حتی میان می‌گن چرا تو با فولانی که دشمن ماست صمیمی هستی؟ منم خب خویشتن‌داری می‌کنم و نمی‌گم به تو چه. نمی‌گم من با خود تو هم صمیمی نیستم ولمون کن بابا حال داری. حتی نمی‌گم خوش و بش رو نذار به حساب صمیمیت در کل! به یه “عجب” اکتفا می‌کنم و رد می‌شم.

شما هم تو ارتباطاتون، اگر به کسی برخوردین که آدم راحت و گرمی هست، فک نکنین حتما آدم زود صمیمی‌شویی هم هست!

پی‌نوشت: اصن از وقتی این قالب جدید و در واقع همیشگیم برگشته نطقم باز شده باز. خوشحالم :)

یک دیالوگ از سریال How I met your mother:

زوج بودن سخت ِ و  تعهد دادن برای فداکاری کردن مشکل ِ ، ولی اگر اون آدم درستی [شخص موردنظر] باشه، همه چیز آسون می‌شه. به اون دختر نگاه می‌کنی و می‌فهمی اون همه چیزی ِ که تو زندگیت می‌خوای، و بعد اون کارا [زوج بون، تعهد و فداکاری] آسون‌ترین چیز تو دنیاست، و اگر این‌جوری نباشه، اون شخص، اونی که باید باشه نیست…

این حرف شدیدا من رو به فکر فرو برد. خیلی قشنگ بود، خیلی. آدمایی که خیلی از تعهد و بودن تو یه رابطه می‌ترسن، اگر به شخصی برخورد کنن که واقعا واسه‌شون ساخته شده، واقعا واسه‌شون مناسب ِ و کنار هم احساس بی‌نیازی داشته باشن، همه‌چی آسون می‌شه…

من با لفظ “نیمه گمشده” مخالفم. اینکه فرض کنیم تو دنیا فقط یک نفر واسه ما وجود داره درست نیست. اما عمیقا معتقدم تعداد افرادی که از هر جهت واسه ما مناسبن زیاد نیست، به جرات می‌تونم بگم خیلی کم ِ! و واسه همین، اگر با اون شخص موردنظر برخورد داشتین، اگر کنارش احساس آرامش، امنیت، بی‌نیازی، خوشحالی و فهم متقابل داشتین، واسه حفظ کردن اون رابطه تمام تلاشتون رو بکنین؛ البته یه تلاش دوجانبه، از طرف هر دو نفر… راحت از دست ندین همدیگه رو. ممکن ِ هیچ‌وقت اون شخص جایگزین رو پیدا نکنین و فقط حسرتش بمونه که چرا راحت گذشتین…

خیلی وقت‌ها آدما با یه فرد اشتباهی وارد رابطه می‌شن و همه‌چیشونو خرج می‌کنن ولی همیشه حس می‌کنیم یه چیزی کم ِ. یه چیزی باید باشه اما نیست…

واسه همینم این‌جوری جا افتاده که عشق یعنی غم و عاشقی ینی غمگین بودن. این دقیقا نشونه‌ای هست که ما باید بفهمیم اون شخصی که باهاش فال این لاو شدیم، شخص موردنظر نیست… عاشقی فقط گفتن جمله‌های عاشقانه و خوش گذروندن یا زجر کشیدن نیست. تو یه عشق واقعی، وقتی شخص، همونی باشه که باید باشه، انگار که روحتو لمس کنه، زمان کنارش بایسته، هرگونه احساس منفی ناپدید بشه و مهم نباشه حرف بزنین یا سکوت کنین، بخندین یا گریه کنین، تمام اون لحظات، با آرامش و لذت ِ.

اگر این‌جوری نیست، باید یاد بگیریم خودمون رو گول نزنیم. باید جسارت بیرون اومدن از یه رابطه اشتباهی رو داشته باشیم و بعدشم به خودمون افتخار کنیم. باید بدونیم که بزرگ‌ترین ستم در حق خودمون این ِ که از ترس تنها موندن، به بودن تو یه رابطه اشتباهی، با یه آدم اشتباهی تن‌دربدیم…

به نظرتون تنها بودن بدتره یا تو رابطه بودن و احساس تنهایی کردن؟! جوابش واضح نیست؟

اکثر پدر مادرا شاکی‌ان که حرفشون توسط دلبندانشون جدی گرفته نمیشه. خیلی ساده باید گفت اگر می‌خواین بچه‌هاتون به حرفاتون اهمیت بدن، در عمل باهاشون حرف بزنین!

یکی از اساتیدمون می‌گفت خیلی دلم می‌خواست دو تا بچه‌م خوش‌خط بشن و کاری که در این مورد انجام دادم این بود که تو خونه کلاس خصوصی گرفتم تا خودم خط رو یاد بگیرم و خوب بنویسم! الان بیش از بیست سال گذشته و هر دو خطشون عالی ِ!

اگر به رفتارهای روزمره‌مون نگاه کنیم متوجه می‌شیم که فاصله بین فکر، حرف، و رفتارمون، یه فاصله‌ی قابل تامل هست که نیاز به اصلاح داره…

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB