تولد

از ظهر احساس سرماخوردگی داشتم، گلوم که دردناک شد، یه کپسول آموکسی‌سیلین و دو تا قرص سرماخوردگی به فاصله یه ساعت خوردم و نقش بر تخت‌خواب شدم!! از اونجایی که تب داشتم، کلا بیهوش بودم تا عصر. حدودای ساعت هفت دیگه اومدن بیدارم کردن که بیدار شو، چه‌قد می‌خوابی و اینا! اصن تو مود تولد نبودم! رفتم تو سالن دیدم تنها روشنایی اونجا، شمع‌هاست!

با اون صدای نخراشیده‌‌ی ناشی از گلودردم، کلی جیغ و ویغ کردم! هرچی می‌گم من ویروسی‌ام الان، بذارین شمعا رو فوت نکنم خب! خیلی محکم گفتن “برو بابا”!

معجزه‌ی تولدم بود یا هرچی، از اون سرماخوردگی ناگهانی و شدید، اندکی آب‌ریزش بینی مونده و بس!

تولدم مبارک!!!

از آخرین پستی که نوشتم پنجاه و دو روز می‌گذره! فک نکنین روزشماری کردما!، خیلی متقلب‌گونه تاریخ آخرین پستم رو نگاه کردم!

این برای کسی چون من، که حتی وقتی کلا از دنیای مجازی خدافظی می‌کرد، به دو هفته نمی‌رسید که برمی‌گشت یه رکورد به حساب میاد!

خیلی بی‌رحمانه وبلاگم رو بلاک کردن. راستش بهتره وبلاگ آدم روزی ده بار طرفیل (!) شه ولی یه بار بلاک نشه! به ناگاه وارد ِ صفحه‌ی مدیریت می‌شی و می‌بینی ای وای! جا تره و بچه نیست! وقتی دیدم آرشیوم رو پاک کردن چند لحظه بهت‌رده موندم! همین‌جوری خیره به مانیتور لپ‌تاپ! به خودم اومدم دیدم گونه‌هام خیس ِ. سر بر کیبورد ِ لپ‌تاپ گذاشتم و وقتی بلند شدم، گویی بیست سال پیر شده بودم. یک پنجم ِ موهام سفید شده بود و ….

:دی! نکنه فک کردین دارین رمان ایرانی می‌خونین؟؟ آخه من همیشه واسه‌م سوال بوده اینکه تو رمانای ایرانی می‌نویسن بدون اینکه متوجه باشن گریه کردن خیلی چیز ِ مسخره‌ایه! آخه مگه می‌شه آدم گریه کنه و نفهمه؟ یا یه هو نصف موهاش سفید شه چون شکست عشقی خورده؟!!

خلاصه وقتی دیدم آرشیوم نیست، شوکه شدم. خیلی عصبانی بودم، خیلی. هیچ دلیلی واسه این کارشون وجود نداشت. اگرم مربوط به پست آخر بود من چیز خاصی ننوشته بودم! هرچی گفتم عینا از رو کتابی بود که با مجوز خودشون چاپ شده بود. هرچند اون‌ها (!) معمولا واسه کارایی که می‌کنن، خودشون رو ملزم نمی‌دونن دنبال دلیل بگردن…

ولی به هر حال تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم. فک نمی‌کردم آرشیوم رو پس بدن و رو همین حساب خوشم نمیومد احساس ِ بی‌هویتی کنم! یه جور لج کردن، یه جور مکانیسم دفاعی انکار هم مزید بر علت شده بود که به یه ژست ِ ضربه‌خورده گرفتن کفایت کنم! اینجا بود که مژده حکم فرشته‌ی نجات رو پیدا کرد واسه‌م و به لطف پیگیری‌ها و کمک‌های مژده بود که من الان دوباره دارم می‌نویسم!

تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد که کم‌کم می‌نویسم ازشون! یه پست ِ در سال ۸۹ بر من چه گذشت هم بدهکارین به من. تو یه فرصت باید حتما بنویسمش چون یکی از پرحادثه‌ترین سال‌های زندگیم بود این ۸۹٫ 

تو این مدت بیشتر فیـ ـس‌بـ ـوک بودم. با بعضی از خواننده‌های خاموشم آشنا شدم و بعضی از دوستای وبلاگیم رو بهتر شناختم. شاید اگر بلاک نمی‌شدم هیچ‌وقت سراغ ِ فیس‌بـ ـوک نمی‌رفتم و این تجارب رو به دست نمی‌آوردم و چنین خاطرات خوبی برام رقم نمی‌خورد. خب دیگه، گاهی هم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

تشکرنوشت: ۱٫ مرسی از دوستانی که بعد از بلاک شدنم حالم رو جویا شدن و از اونجایی که می‌ترسم کسی رو یادم بره اسم نمی‌برم.

۲٫ مرسی از شبگیر عزیزم که وقتی فهمید می‌خوام هاست و دامین بگیرم گفت می‌خواد واسه روز تولدم خودش اینو بهم هدیه بده که البته من به دلایلی که به خودش توضیح دادم نتونستم ازش قبول کنم.

۳٫ مرسی از مژده که زحمت خرید و همه‌ی کارای مربوط به سایت رو به عهده گرفت و فقط به من می‌گفت برو ببین و نظر بده!! مخصوصا با اینکه مریض بود (آبله‌مرغون گرفته بچه‌م، دعا کنین زودتر خوب شه) ولی تا روز تولدم آماده‌ش کرد و رسما منو شرمنده کرد.

پی‌نوشت: ۱٫ با تاخیری ۱۸ روزه: سال نو مبارک!!

۲٫ و با تاخیری یک روزه: تولدم مبارک!

۳٫ پست قبل رو مژده نوشته و اصرار داشت من حتما پاکش کنم ولی خب عمرا این کار رو بکنم! به عنوان یادگاری نگهش می‌دارم.

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB