تغییر
تغییر کردن سخته، چه تغییر درونی باشه و چه تغییر بیرونی. تو هر تغییری یه سری تجربیات و اتفاقات مثبت و منفی رخ میده و یه چیزای مثبت و منفی از دستمیره.
باید نشست و دو دو تا چار تا کرد و دید آیا کفه ترازوی اون تغییری که میخوایم تو شخصیتمون، فردیتمون، احساسمون، زندگیمون یا محیطمون بدیم، به سمت اتفاقات مثبتش سنگینی میکنه یا منفی! باید دید. باید قبل از تصمیم گرفتنا و انتخاب کردنا فکر کرد حساب کتاب کرد. اینجاست که هدف ایجاد میشه دیگه میدونی با این تغییر بهکدوم مقصد قراره برسی و ترس و مقاومت نسبت به تغییر کمرنگ میشه…
باید دید!
× یه کم خستهم. خودم میدونم بیشتر این خستگی به خاطر حضور طولانی مهموناست و اینکه نظم زندگیم به هم خورده و نمیتونم مثل همیشه و طبق برنامههام پیش برم. جوری نباشین که آدم واسه نبودنتون ثانیهها رو بشماره…
× آدما تغییر میکنن. انتظار تغییر نکردن داشتن از کسی، یه خواسته نابهجاست.
× تار و پود زندگیم رو با مبارزه بافتن. وای از اون روزی که از مبارزه خسته بشم! ینی نشد محض رضای خدا، یه جریانی همینطوری که فرت واسه بقیه اتفاق میفته، واسه منم بیدردسر رخ بده. تاوان یه زندگی غیرمعمولی داشتنه اینا. که هنوزم با جون و دل هزینهشو میدم به شرطی که عادت خودشو مهمون ذهن و قلبم نکنه هیچوقت!
اولین قدم واسه حل و فصل، یا تغییر یه ویژگی خودمون که نمیپسندیمش، پذیرفتنشه!
اگر بخوایم زود عصبانی نشیم، زود نرنجیم، غیبت نکنیم، دروغ نگیم، و… ، اول باید به خودمون بگیم من زود عصبانی میشم، زود میرنجم، غیبت میکنم، دروغ میگم، و… ، و دوست ندارم این کار رو بکنم. نمیخوام این وضعیت ادامه داشته باشه و میخوام تغییر کنم.
به زبون بیار. بپذیر!
– میدونی اولیور، من تو این قضیه متخصص نیستم اما، فکر نمیکنم عشق، به عوض کردن، یا نجات دادن شخصی مربوط بشه. فکر میکنم راجع به پیدا کردن یه شخصه! *
من هم دقیقا همین فکر رو میکنم. اینکه آدم با یکی آشنا بشه، بهش دلبسته یا وابسته یا هرچی بشه و بعد، بخواد اون رو وارد مسیری کنه که فک میکنه درسته، جواب نمیده. اگر اون آدم تغییر کنه، هرگز همون کسی نخواهد بود که شما باهاش فال این لاو شدین. اگر هم تغییر نکنه، هیچوقت اون آدمی نمیشه که دنبالش میگشتین! اگر اون فرد، همونی باشه که باید، نیازی به نجات دادن یا عوض کردنش نیست. و اینجوریه که عشق واقعی متولد میشه.
* دیالوگی از سریال Arrow
عادت، یا همون خو گرفتن به چیزهایی که داریم، و روزمرگی، یا همون عادت کردن به کارهایی که روزانه انجام میدیم، با شخصیت من بیگانهست…
هیچوقت چیزی برای من عادی نمیشه. هیچوقت دچار روزمرگی نمیشم. در نگاه اول این خیلی خوب ِ. منحصربهفرد ِ. فولان ِ. بیسار ِ. اما نیست. در واقع خیلی هم دردناک میشه گاهی. صبر کنین. بهتون میگم چرا…
واقعیت این ِ که من فوقالعاده تنوعطلبم. شخصیتم جوری هست که همهش دنبال تغییرم. ساکن بودن رو نمیتونم تحمل کنم. اوایل مدام دنبال این بودم که تو محیط اطرافم تغییر ایجاد کنم، بیرون از خودم… اما مدتی که گذشت، فهمیدم تغییرات محیط نمیتونه به اندازهای باشه که حس تنوعطلبی من رو ارضا کنه. و از اونجایی که معمولا عادت دارم به جای غر زدن، مسائل رو به شیوهی خودم حل کنم، کمکم فهمیدم باید خودم رو با عادت بیگانه کنم… اینجوری بود که ناخودآگاه تمرین میکردم و نتیجهش شد اینکه هر روز و هر ثانیه، حتی انجام کارای تکراری واسه من تازهست، جدید ِ… هر روز هر لحظه، من درون اون لحظه زندگی میکنم، به معنی واقعی کلمه، زندگی…
خب تا اینجا حتما پیش خودتون میگین خیلی هم خوب و عالی که! و میرسیم به قسمت دردناک ماجرا…
تا وقتی فقط پای خودم وسط ِ ، آره، این ویژگی عـــــــــــــالی ِ… اما تو روابطم با دیگران، مخصوصا روابط خیلی نزدیک، نه. خوب نیست. این همون نقطهی بغضآور ماجراست. من عادت نمیکنم. هر لحظه از یه ارتباط دو نفره یا چند نفره کنار آدمایی که دوس دارم باهاشون وقت بگذرونم، واسه من سرشار از هیجان و اشتیاق ِ. همه چیز نو و تازهست… ولی یه مدت که میگذره، شور و شوق من همچنان در بالاترین سطح ممکن ادامه پیدا میکنه، در حالیکه طرف مقابل، سطح اشتیاقش به سطح نرمال کاهش پیدا میکنه و عادی رفتار میکنه! و این واسه آدمی مثل من، که عادت کردن یا عادی شدن دیوونهش میکنه، خیلی دردناک ِ…
خب من نمیتونم تو یه رابطهی خیلی نزدیک که عادی شده دووم بیارم و واسه همین، تو اکثر ارتباطها فاصله میگیرم، دور و دورتر میشم…
مشکل از طرف مقابل نیست. اغلب مردم یه سطحی از هیجان و تازگی تو روابط رو طی میکنن و به سطح نرمال برگشت میکنن. حالا این ویژگی من، حتی اگر هم خوب باشه، وقتی با اکثریت متفاوت ِ محکوم به شکست ِ. و خب موضوع اینجاست که من با این شکست مشکلی ندارم. حتی اگر قرار باشه قید روابط عمیق رو بزنم، دوست دارم نگاهم به زندگیم رو حفظ کنم. درست ِ اینکه حس کنی کمتر کسی تو رو میفهمه خوشایند نیست، کسی در عمل نتونه با این خصوصیتت کنار بیاد خیلی وقتا سخت میشه، اما این دنیای من ِ، زندگی من ِ، و خودم دنیامو دوست دارم و ترجیح میدم تو دنیای خودم زندگی کنم، حتی به قیمت تنها زندگی کردن…
همیشه لازم نیست یه نفر یه چیزی رو به زبون بیاره. رفتار آدما خیلی بهتر گویای همه چیز هست!
واسهم sms اومده بود که: “اگر دوباره به دنیا میومدی، چی رو تغییر میدادی؟ الان کجا بودی؟”
ذهنم فلشبک میخوره به گذشته، و در کسری از ثانیه، تمام زندگیم واسهم مرور میشه. از دوران خوش بچگی، دوران تلخ و طلایی نوجوونی، و واقعیتهای جوونی. روزهایی که دوست داشتم یا نداشتم، و آرزوهای دور و دراز…
با اطمینان جواب دادم: همینجا که هستم…
تو زندگیم خیلی چیزها بوده که دوست نداشتم. سختیهای زیادی رو متحمل شدم. خیلی وقتها دلم خواسته کاش یه زندگی عادی داشتم. گاهی اشتباه کردم، پشیمون شدم، دلگیر شدم، خسته شدم، بریدم، غر زدم که کاش تموم میشد این زندگی مسخره!!… اما وقتی عمیقتر نگاه کردم، دیدم من این تارا/سارای کنونی رو خیلی دوست دارم و هرگز حاضر نیستم کوچکترین چیزی رو عوض کنم، که مبادا، همون اتفاق به ظاهر کوچیک، من رو متفاوت کنه با چیزی که اکنون هستم!
نه اینکه از خودم خیلی راضی باشم یا زندگی پرفکت و بینقصی داشته باشم، نه، خیلی ساده، خودم و هرچه که باعث شده من اینجوری باشم رو دوست دارم.