بغض
برای سکوت باید راه بروزی جست. نباید آنقدر خفهاش کرد که بغضی شود مهمان گلویت…
سکوتت را، یا فریاد کن، یا اگر نمیشود، نمیتوانی، چون کودکی درونت، برایش حل و فصل کن موضوع را. توضیح بده. نه با عقلت، نه، با دلت. بگذار بفهمد حقیقت چیست و بار و بندیلش را جمع کند! وقت رفتن است دیگر.
نگذار گلویت آشیانهی دنیایی اتفاق ناتمام و حرف ناگفته باشد.
تمامش کن.
بگذار نفسی تازه کنی…
پینوشت: این برف و حال و هوای زمستونی وبلاگم رو دوست دارم. به شما چه حسی میده؟ در مورد عکس پشت صفحه نظرتون چیه؟ این بهتره یا همون آبی ساده؟ *ممنون از آرش عزیز بابت این تغییرات…
تو مسیر برگشت به خونه، یه پسر نوجوون رو میبینم که یه تابلوی مقوایی تو دستش ِ و روش نوشته “ایستگاه انبه گرم و مقوی”. نگاهم تو چشماش گره میخوره. چهقدر خستهست. سعی میکنم بغضم رو قورت بدم اما مثل خودم سرتق ِ و تکون نمیخوره! یادم میافته صبح هم این پسر همینجا بود و حتی روزای دیگهای که از این خیابون رد میشدم، اما دقت نکرده بودم؛ ندیده بودمش انگار. دلم از خودم هم گرفت حتی.
یاد ِ کیا، خواهرزادهی نوجوونم میافتم که همیشه بهترین امکانات براش فراهم بوده و همیشه هم از پدر مادرش طلبکار ِ. تابستون تنها دلمشغولیش این بود که بره مالزی یا ترکیه! یا مثلا کدوم مارک گوشی رو بخره. دوسدختر داشته باشه تا از دوستاش عقب نمونه!
پوزخند میزنم. سعی میکنم اعصاب به هم ریختهم رو آروم کنم اما نمیشه. این عدالتی که ازش حرف میزنن اصلا وجود خارجی هم داره حتی؟ “عدالت” واژهی مسخرهای ِ. مضحک و واسه دلخوشی.
پینوشت:
۱- دیدن مشکلات ِ بزرگ ِ بچهها واقعا از توانم خارج ِ…
۲- ساعت شوم / داریوش [دانلود] ==> معتادم به این آهنگ!