باید و نباید
یه وقتایی نه متن جواب میده، نه sms، نه تلفن و صداش. فقط باید باشه. خودش. کنارت.
یه وقتایی نمیتونی حرفی بزنی. نمیخوای چیزی بگی. فقط باید نگاش کنی. تو سکوت.
یه وقتایی هست که دلت میخواد بیخیال هر چی منطق و باید و نبایده بشی. مصلحتها رو قورت بدی یه آبم روش. دلت نمیخواد صبر کنی و یه سری چیزا رو در نظر بگیری. دوس داری همین الان، بیاد بشینه پیشت، بزنی یه فیلم ترسناک پلی شه، هی بترسی و بخزی تو بغلش. دوس نداری بگی دوسش داری. دوس داری جوری رفتار کنی که به زیرپوستیترین نحو ممکن بفهمه دوستش داری.
یه وقتایی…
گاهی وقتا فکر میکنم این همه تردید تو ذهن من از کجا میاد… یک جورهایی انگار که نسبت به هیچی مطمئن نباشم. این سوال تکرار بشه که نکنه این راهش نباشه… نکنه مسیرم اشتباه ِ… نکنه تصمیم درستی نگیرم…
و هیچوقت ِ خدا جوابی براش پیدا نمیکنم. بعد غبطه میخورم به اینهایی که به واسطهی مذهب، ملیت، عرف، فرهنگ، یا هر چیز دیگهای که الان به ذهنم نمیرسه، یه مسیر از پیش تعیینشده دارن و در جواب به اینکه چی خوب ِ و چی بد، پاسخی مشخص… وقتی خودت رو کاملا رها میکنی، از هر قید و بندی، هر باید و نبایدی، گاهی همهچیز، حتی یک تصمیم ساده، به نحو طاقتفرسایی سخت میشه!
تو اوج همین بگومگوهای ذهنی، یه چیزی جرقه میزنه تو ذهنم که: آروم باش، آروم ِ آروم…
ذهنم رو آزاد میذارم، حتی درگیریها رو خاموش میکنم…
لبخند میزنم. لخندی ناشی از مسیری که خواهم پیمود. نه اینکه معجزه شده باشه یا الهامی در کار باشه، نه… این آرامش از اونجا ناشی میشه که با تمام وجود حس میکنم دوست دارم این رها بودن رو، و حاضرم تبعاتش رو هم بپذیرم. یادآوری میشه من همون دخترک توی آواتارم هستم که رها از هر قید و بندی تو علفزارها پرسه میزنه و چیزی رو جدی نمیگیره…
به مسیرم ادامه میدم، این بار با این تفاوت که به دنبال ِ یه اطمینان مطلق نمیگردم! تردیدهامو هم به عنوان بخشی از کولهبارم میپذیرم و به این فکر میکنم که مدیون ِ همین تردیدها هستم، اگر تونستم ذهنم رو از هرگونه تعصبی خالی کنم…