اتفاق
بیست و نهم فروردین یک پست نوشتم با این مضمون که گاهی از خودت میپرسی حکمت خدا چیه که در عین حال که تمایل وحشتناکی به استقلال تو وجود من گذاشته، مشکلی رو بهم داده که گاهی حتی واسه جزئیترین یا خصوصیترین کارها هم به حضور کسی نیازمند باشم! اون روز خیلی حالم گرفته بود. گذشت و گذشت، تا یک هفته پیش. خسته و کوفته از دانشگاه برگشته بودم و تو احساس منفی اینکه چرا من نباید میتونستم خودم از پس پخش پرسشنامهها بربیام غرق!، که یه پیام برام اومد و یکی از دوستام ازم خواسته بود چند تا کار براش انجام بدم. به شدت احساس تمایل داشتم کارش رو راه بندازم! چیزی که اگر یک ماه پیش بود با خودم فکر میکردم خستهم و به طرف میگفتم باشه بعدا. انگار که یه بینش جرقهوار از ذهنم رد شده باشه! لبخند زدم و احساس آرامش کردم. همون نیازمندی که ازش گلهمند بودم، پس باعث رشدم شده بود! باعث شده بود نیازم به برطرف کردن نیاز دیگران، و لذتی که از کمک کردن به دیگران میبرم، دقیقا ده برابر! ، ده برابر بیشتر بشه! بعد با خودم فکر کردم که شاید حتی این بیغلوغش کمک کردن به آدمهایی که حتی نمیشناسم و با جون و دل مایه گذاشتن واسه برطرف شدن نیاز آدمهایی که دوستشون دارم هم مقداری از این ناشی شده باشه که خودم درجات عمیقتری از نیاز رو تجربه کردم!
باز هم اون تمایل دیوانهوارم به پیدا کردن نکته مثبت میون حجم عظیم چیزهای دوستنداشتنی به دادم رسیده بود.
خب خداییش هم غیر از اینه که نگاه و باور ماست که به هر اتفاقی رنگ و معنا میده؟ میتونیم مداد سیاه رو برداریم و به عزای اتفاقات ناگوار زندگی بشینیم، یا اینکه رنگهای دیگه رو هم در نظر بگیریم. من نمیگم فقط جنبههای مثبت زندگی رو ببینیم چون این واقعبینی نیست. واقعیت هم چیزای مثبت داره هم منفی. ولی به نظر من هیچ اتفاقی مثبت خالص یا منفی خالص نمیتونه باشه. باید هر دو سوی اتفاق رو دید ولی در عین حال بهتره ببینیم در نهایت به نفعمونه که به کدوم قسمت توجه بیشتری داشته باشیم! مثبت یا منفی؟ و خب درسته که ماهیت اون اتفاق عوض نمیشه، ولی تو حال و هوای ما تاثیر خیلی زیادی داره.
یه کاری پیش اومد بابا ازم خواست یه آدرس یا شماره از شخصی رو پیدا کنم که مربوط بود به حدود ۷-۸ سال پیش. میدونستم عمر جیمیلم در این حد نیست و احتمالا بتونم تو کوچه پسکوچههای ایمیل یاهوی بهتاریخپیوستهم نشونی ازش بیابم.
و باز کردن ایمیل یاهو همان و هجوم خاطرات همان…!
تو ایمیلم پر بود از کسانی که یا الان تو زندگیم حضور نداشتن یا کمرنگ شده بودن و یا حتی از دنیا رفته بودن!
ذهنم تو خاطرات ۷-۸ سال پیش گیر کرد، گم شد. مبهوت موندم… اگر هفت هشت سال پیش کسی بهم میگفت زندگیت اینقدر تغییر میکنه و این اتفاقا توش میافته احتمالا فقط بهش میخندیدم!
این روزها خیلی خوب است، خیلی… هرگز دوست ندارم به اون دوران برگردم!
همیشه اتفاقاتی که تو زندگی میفته دست ما نیست. یا حتی بهتر ِ بگم خیلی وقتا از قدرت پیشبینی ما خارج ِ. چیزایی که تو واسهشون آمادگی نداری، و پذیرشش سخت ِ.
مثل تصمیمی که یکی دیگه میگیره و مستقیما رو زندگی تو تاثیر میذاره. تصمیمی که مربوط به خودش و زندگی خودش ِ و مسئولیتش هم به عهدهی خودش ِ اما تورو هم درگیر میکنه.
در نگاه اول سعی میکنی تغییرش بدی، هزارتا بهانه میاد تو ذهنت، میگی انصاف نیست، فولان، بیسار…
اما بعد که عمیقتر نگاه میکنی، ناگهان متوجه میشی تنها کاری که باید بکنی این ِ که به تصمیمش احترام بذاری.
گاهی انجام دادن هر کاری اشتباه ِ. دخالت تو تصمیم یکی دیگه اشتباه ِ. دخالت تو مسیری که آدما واسه خودشون تعیین میکنن اشتباه ِ. ما که نمیدونیم چی واسه یکی دیگه بهتر ِ! شاید اون تصمیم، واسه خودشون بهترین باشه. چرا باید همیشه فکر کنیم ما صلاح و مصلحت آدمایی که دوستشون داریم رو بهتر تشخیص میدیم؟ مگه ما خداییم؟!
و در نهایت یادمون باشه ما مسئول انتخابهای دیگران نیستیم. ما فقط میتونیم نظرمون رو بگیم. میتونیم تلاش کنیم کمک کنیم. ولی اینکه آخر هر کسی چه تصمیمی بگیره و چه مسیری رو انتخاب کنه دست خودش ِ، چون این زندگی خودش ِ…
اما هنوز یه حق انتخاب واسه ما باقی مونده. اینکه چطوری با تصمیمی که واسهمون گرفته شده کنار بیایم…
همیشه یه حق انتخاب هست، همیشه، تو هر شرایطی. فقط باید پیداش کرد.
این رو یادمون بمونه…
پینوشت: عاشق آهنگ “چه خوابهایی” از آلبوم جدید شادمهر شدم. عالی ِ… [دانلود]
گاهی وقتا دلت میخواد یه اتفاق خاصی بیفته و بعد دچار توهم اتفاق افتادنش میشی…
گاهی هم یه اتفاقی افتاده که چون دلت نمیخواسته رخ بده، خودت رو توجیه میکنی که اتفاق نیفتاده…
میبینین؟
ریشهی خیلی از مشکلات اینه که خواستههای دل رو واقعیت فرض میکنیم.
اگر آدم خودش رو عادت بده وسط حقیقت زندگی کنه ذهنش پر از آرامش میشه.
به قول عباس معروفی، به همین سادگی ست، شاید هم سادهتر.
متناسب با حال و هوای پست: نگفته بودی / مازیار فلاحی [دانلود]